_خب خود خری دیگه سایمون.. اگه این ترم رو بیفتی چی؟ حوصله داری یه سال دیگه بازم بخونی؟

سوفیا یه لقمه دیگه برای خودش و بعد برای سایمون درست کرد و به دست اون پسر داد.. الان هردوشون توی سالن غذاخوری نشسته بودن و منتظر بودن تا زین پیداش بشه..

+نمیدونم سوفی.‌.. اصلا دیگه هیچی برام مهم نیس..میدونی من بعد تو به لویی خیلی اهمیت میدم و الان بدون اون بدجوری اعصابم بهم ریخته.‌.. هرچند ۵۰ درصدش به خاطر اون کصکش حرومزاده اس.. من نمیدونم چطور هنوز نرفتم تا حد مرگ کتکش بزنم..

سوفیا خوب میدونست منظور سایمون کیه.. خودش فکر میکرد اگه زمان بگذره شاید بتونه هری رو فراموش کنه...اما بیشتر از قبل ازش دلخور بود چون هری با کارهایی که میکرد باعث شده بود توی چشم دوستاش آدم نفرت‌انگیزی باشه..

اون چند روز بعد با لوسی همه جا دیده میشد.. جوری که لوسی همیشه کنارش بود و اون دوتا دائم دستای همو میگرفتن.... وقتی بار اول سوفیا و سایمون اون دونفر رو دیدن سوفیا به سختی تونست جلوی سایمون رو بگیره تا وسط شلوغی مدرسه با هری دعوا نیفته..

لوسی به خاطر این وضعیت بدتر از قبل رفتار میکرد.. یجوری با بقیه راجب رابطه اش با هری صحبت می‌کرد که همون روز اول توی کل مدرسه معروف شده بودن.. سوفیا متنفر بود که هرجا میرفت یکی داشت راجب رابطه اون دوتا صحبت می‌کرد..

+هی صبح بخیر.‌..چخبر؟ خوبین؟ چرا انقد هردوتاتون شبیه افسرده ها شدین؟

سوفیا لبخندی محوی از روی خستگی زد و گفت
_نه بابا چجوری خوب باشیم؟ وقتی همه چی ریدمانه.. همین الان داشتیم راجب کارای اون مرتیکه حرف میزدیم..

زین سینی غذاشو روی میز گذاشت و خودش کنار سایمون روی صندلی نشست..

سایمون این چند وقت هنوز هم با زین سرسنگین بود.. کمتر از قبل باهاش حرف می‌زد.. همیشه به سوفیا میگفت که هرجا میرن زین رو با خودشون نبرن.. تنها دلیل اینکارش هم به خاطر این بود که زین مثل اون دو نفر راجب هری بد نمیگفت.. با اینکه سوفی با حرفش مخالف بود اما سایمون فکر میکرد زین داره طرفداری هری رو میکنه.. مخصوصا که یه بار برگشت بهشون گفت ممکنه هری دروغ بگه..

+نمیدونم واقعا.. الان نزدیک یه هفته داره میشه کی میخوان قبول کنن لویی رو آزاد کنن؟

سایمون با حرص پوزخندی زد و همون لحظه سوفیا عصبانی چپ چپ نگاهش کرد..
+چیه سوفیا چرا اینجوری نگاه میکنی؟
_سایمون..

+خب راست میگم دیگه.. بار اولش نیست که اسم هری میاد بحثو عوض میکنه.. من نمی‌فهمم تو اگه انقد با هری و رفتاراش اوکی هستی چرا دوستیتو باهاش بهم زدی؟

زین که با غذاش بازی می‌کرد قاشقشو روی سینیش انداخت و در کمال تعجب از جاش بلند شد تا از پیششون بره..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now