𝒫𝒶𝓇𝓉 ₉

446 108 159
                                    

|قسمت نهم: لحظه ای که خورشید دریا را می بوسد|

سه هفته از شروع پاییز می‌گذشت اما ساحل جزیره سوکچو همچنان گرم و درخشان بود و زیر سایه آفتاب می‌درخشید برای همین وقتی که جونها با درآوردن کلاه سفید بافتنیش از ماشین چانیولی هیونگ پیاده شد و بلافاصله صدای جونگین که دستور میداد برگرده و کلاهش رو بپوشه بلند شد، چانیول جنتلمنانه جلو اومد تا پسر دونسنگش رو نجات بده: هوا خوبه جونگینا... بذار راحت باشه
درحالیکه از صندوق عقب ماشین ، سبد خوراکی ها و زیرانداز رو برمی‌داشت روبه جونگین فریاد زد و جونگین که کلاه به دست از ماشین دور شده بود تا کلاه بافتنی رو روی سر بچه ای که دست در دست ددیش به طرف ساحل قدم برمی‌داشت بذاره صداش رو بالا بُرد: سرش یخ میکنه هیونگ
حینی که با گرفتن دست های کوچولویی که لجبازانه درحال در آوردن کلاه بودند ابروهاش رو بالا می برد تا به پسرش اشاره کنه نباید کلاه رو در بیاره گفت و چند دقیقه بعد خانواده سه نفره اوه و دو نفره پارک، روی زیرانداز حصیری شکلی که چانیول روی ساحل ماسه ای پهن کرده بود به دریا نگاه می‌کردند. از روزی که چانیول تماس گرفته بود و پیشنهاد این پیچ نیک یک روزه به سوکچو رو داده بود جونها از ذوق دیدن دریا و البته مهمون ویژه ای که چانیولی هیونگ راجع بهش حرف می‌زد روی پا بند نبود اما حالا که به اینجا رسیده بودند پسر پنج ساله مثل یه جوجه کوچولو که زیر بال های خانوم مرغه پنهان میشه در آغوش پدرش نشسته بود و به چانیولی و بکهیونی که میپرسیدن چرا نمیره آب بازی توجهی نشون نمی‌داد. جونگین دلیل نشستن پسرشون رو میدونست و برای همین دلش نمیخواست جونها رو مجبور به بازی کردن بکنه.
دقیقا ده روز از شبی که جونها با صدای والدینش از خواب پریده بود و چشم های معصوم و بی گناهش شاهد لرزیدن آپا و فریاد های ددی بودند گذشته بود اما علارغم معذرت خواهی ددی و حتی خریدن هدیه برای جبران اون فریاد بی ادبانه، اثرات اون صحنه عجیب همچنان روی تن و روح نحیف پسر بچه پنج ساله باقی مونده بود و جونها دیشب، برای چهارمین شب متوالی تختخواب عروسکیش رو خیس کرده بود. بر خلاف روزهای گذشته که جونگین پسر کثیف رو توی دستشویی کمرشور کرده بود امروز سهون خونه بود و قبل از شروع سفر علارغم لجبازی پسر بچه برای نرفتن به حموم، جونها رو گربه شور کرده بود و حالا جونها به خاطر دوباره خیس کردن تختش و البته حمام اجباری صبحش کمی بدعنق شده بود و ترجیح میداد به جای بازی توی ساحل روی پاهای نه چندان نرم ددی بشینه و هر چند دقیقه یکبار بپرسه: اونایی که گفتی میان، کی هستن چانیولی؟
جونها با گذاشتن دست هاش زیر چونه کوچولوش پرسید و چانیول نتونست برای بوسیدن پاهای برهنه پسر جونگین که با شلوارک طرح سگ و گربه پوشیده شده بود مقاومت کنه
_اشنان هیونگی، آشنای ددی و آپا
مرموزانه اشاره کرد و بدون توجه به نگاه کنجکاو سهون و جونگین از جا بلند شد تا جونها رو با خودش تا نزدیک دریا ببره. دستهای چانیول به سمت جونها دراز شده بود اما پسر پنج ساله پارچه نخی لباس ددیش رو گرفته بود و می‌گفت دلش نمیخواد بیاد توی آب چون خیس میشه
سهون پدر بیولوژیکی جونها نبود اما بعضی از رفتارهای اون بچه طوری به پدر بدعنق و بد اداش شباهت داشت که چانیول احساس می‌کرد جونها، واقعا بچه سهونه و برای همین سهون بعد از اون همه لجبازی راضی شده به فرزندخوندگی بپذیرتش. میخواست سر اینکه جونها مثل ددی یبسش از خیس شدن بدش میاد شوخی کنه ولی چون با توجه به تجربه های سابقش میدونست اون مرتیکه بی جنبه میتونه همین وسط تعداد دفعاتی که برای جونگین خیس شده رو تعریف کنه و حتی شورتش رو پایین بکشه تا خیس شدن واقعی رو نشونش بده ترجیح میداد با بی جنبه ها شوخی نکنه
این سومین و یا شاید هم چهارمین دفعه ای بود که بکهیون، خانواده سه نفره اوه رو ملاقات می‌کرد اما احساس می‌کرد این خانواده کوچولو و بامزه امروز از همیشه خسته تر و بی حوصله تر هستند برای همین اون هم از جا بلند شد تا جونها و جونگین رو ترغیب به رفتن داخل آب کنه اما وقتی با اصرار دوم به جونها برای ورود به دریا، پسر بچه از جا بلند شد و گفت شن بازی رو بیشتر از آب بازی دوست داره بکهیون و چانیول تصمیم گرفتند برای خرید اسباب بازی های قلعه سازی تا مغازه های اون طرف ساحل برن و برگردند. در مدتی که چانیول و بکهیون با جونها برای خرید رفته بودند جونگین و سهون روی زیراندازی که چانیول پهن کرده بود آروم نشسته بودند و به دریای آبی که زیر باد، لطیف و ملایم می‌رقصید نگاه می‌کردند.
ده روز گذشته برای جونگین روزهای عجیبی بود، روزهایی که از بند پنهان کاری رها شده بود اما اضطراب برخورد سهون و تمین مثل خوره همچنان در فکرش بود و نمیذاشت روی ترجمه کتابش تمرکز کنه. دو روز بعد از شبی که همه چیز رو به سهون اعتراف کرده بود از همسرش پرسیده بود با تمین حرف زده و یا نه اما سهون اخم کرده بود و با سکوتش به جونگین فهمونده بود به هیچ وجه دلش نمیخواد راجع به این مسئله حرف بزنه، با اینکه کنجکاوی روح جونگین رو آزار میداد و پسر بیست و نه ساله واقعا مشتاق دیدن و شنیدن حرف ها و احتمالا درگیری همسر و دوست پسر سابقش بود اما به خواست سهون احترام گذاشته بود و به خودش قول داده بود دیگه راجع به اون اتفاقات نحس حرفی نزنه
_یادته اولین باری که تنها اومدیم مسافرت اومدیم اینجا؟
سکوت بین زوج جوان، با سوال سهون که بلاخره دست از نگاه کردن به دریا کشیده بود و به همسرش نگاه می‌کرد شکسته شد و جونگین با یادآوری اون سفر شیرین نتونست جلوی لبخند زدنش رو بگیره: اون اولین باری بود که من دریا رو میدیدم
بدون نگاه کردن به همسرش لب زد و با جلو کشیدن خودش روی زیرانداز به شونه پهن همسرش تکیه داد
_من همه اولین هام رو با تو تجربه کردم سهونا، این قشنگ نیست؟
درحالیکه پیشونیش به گردن سهون چسبیده بود پرسید و وقتی زمزمه" قشنگه" سهون رو شنید بیشتر لبخند زد.
_همینجا اولین بار برهنه دیدمت
سهون با یادآوری جذاب ترین بخش سفرشون نیشخند زد و جونگین با به خاطر آوردن لحظه ای که برای دوش گرفتن برهنه وارد حمام شد و با سهون نیمه برهنه روبه رو شده بود به خنده افتاد. اونجا اولین باری بود که دوست پسرش رو برهنه میدید و از اونجایی که از برهنه بودن خودش خجالت می‌کشید جیغ کشان به قصد فرار از حمام خارج شده بود اما سهون دم در گیرش انداخته بود و با چسبوندن بند خیس و لخت خودش به بدن جونگین اولین تماس بدنیشون رو رقم زده بود. اینجا، جایی بود که جونگین بدن برهنه و زخمیش رو با خجالت به سهون نشون داده بود و روی تک تک زخم هاش بوسه دریافت کرده بود. از اینکه سهون یادش بود اولین بار چه زمانی برهنه دیدتش لبخند روی لب هاش رو تمدید کرد که با حرف بعدی سهون خنده از لب هاش پرید و به جاش صدای خندیدنش بلند شد
_من میخواستم اولین باری که انجامش میدیم کنار ساحل باشه... اصلا به همین قصد آورده بودمت اینجا... ولی چانیول اومد و گند زد به برنامه هام
سهون دلخور و حرصی زمزمه کرد و به خندیدن جونگین لبخند زد. هنوز بعد از ده سال باورش نمیشد چانیول توی روز دوم سفرشون بهشون پیوسته بود و تا آخر سفر حتی نذاشته بود سهون دست جونگین رو بگیره
+ هیونگ اون روزا سعی می‌کرد مانع ارتباط جسمی مون بشه
جونگین صادقانه کارهای هیونگ رو یادآوری کرد و با حرف سهون سرش رو از روی شونه همسرش برداشت تا یه مشت به بازوش بزنه
_چانیول ده سال پیش اومد اینجا که نذاره من دستت رو بگیرم، میخوام برای انتقام امشب جلوی چشم هاش به فاکت بدم
بدجنس و شیطون زمزمه کرد و با دیدن حرص خوردن جونگین که از همسرش میخواست انقد لوس نباشه ریز ریز خندید. حرف زدن با جونگین و سر به سر گذاشتنش باعث شده بود سرحال بشه و بخواد وارد دریا بشه اما با زودتر ایستادن جونگین و صدای ذوق زده همسرش که می‌گفت سوهو هیونگ اینجاست با تعجب به عقب چرخید و علاوه بر چانیول و بکهیون با دو مرد آشنایی که بهشون نزدیک می‌شدند رو به رو شد
سوهو و مینسوک هیونگ دو طرف بکهیون و چانیول به سمت جلو می اومدند اما سهون میتونست قامت بلند مردی که پشت چانیول راه میومد اما صورتش به خاطر سر پایین افتادش مشخص نبود رو هم ببینه. نمیتونست به هویت شخص سوم خیلی بی اهمیت باشه چون از مدل راه رفتن و شونه های صاف و استخوانی مرد مجهول الهویه احساس می‌کرد از دیدن شخصی که آشنا به نظر میرسه خیلی خوشحال نخواهد شد.
جونگین برای در آغوش کشیدن هیونگ هایی که مدتها ندیده بودشون بدون پوشیدن کفش هاش روی ساحل جلو رفته بود و بعد از بغل کردن سوهو هیونگی که انگار دیروز از ژاپن برگشته بود با مرد سفید پوستی که تقریبا کمی از چانیول بلندتر بود دست می‌داد و نمیتونست تعجبش رو از دیدن رفیق سهون اون هم بعد از این همه سال پنهان کنه. جونگین و چانیول و سهون و هیونگ هاش هم دانشگاهی بودند و از همین رو باهم یه آشنایی کوچیک داشتند ولی جونگین حتی توی این مسئله هم از بقیه عقب تر بود و چانیول بیش از خودش با بقیه رفیق شده بود. در تمام مدتی که جونگین با رفیق های سهون و چانیول احوالپرسی می‌کرد و می‌خندید، سهون دست به جیب کمی عقب تر ایستاده و به چانیول نگاه می‌کرد.
نمیتونست منکر این بشه که از دیدن مینسوک و سوهو خوشحال شده اما کریس؟ چانیول دقیقا چطوری تونسته بود کریس رو پیدا کنه و به این پیک نیک دعوت؟ غافل از اینکه چانیول این پیک نیک رو به درخواست کریس تدارک دیده بود و همه دعوت کریس بودند.
با صدای جونگین که به عقب چرخیده بود و ازش میخواست بیاد جلو تا هیونگ هاشون رو ببینه، پاهای برهنش رو، روی ماسه های خنک ساحل جلو کشید و چند ثانیه بعد در آغوش مینسوک هیونگ فشرده میشد. سوهو پنج سال بود که برای کار از کره خارج شده بود و در آغوش گرفتن سوهو و سهونی که یک زمانی صمیمی ترین افراد به هم بودند کمی طولانی تر از حد انتظار شد و زمانی که سوهو از سهون جدا شد و با دست گذاشتن پشت کمر کریس، یکی از دوست های قدیمی شون رو به سمت سهون هُل داد کسی انتظار نداشت سهون به جای در آغوش گرفتن مرد قد بلند فقط دست راستش رو به طرف سونبه قدیمیش دراز کنه و بعد با دست چپ کمر باریک همسرش رو بگیره
کریس برای دست دادن به سال پایینی دانشگاهش و البته پسری که زمانی عزیزترین فرد زندگیش بود، دستش رو جلو برد و مصمم به چشم های سهون خیره شد. سهون همون سهون ده سال پیش بود، این بار پخته تر، جا افتاده تر و احتمالا جذاب تر از قبل اما نگاه توی چشم هاش، همون نگاه قبلی نبود. اون نگاه تخس و سرکش حالا به نگاهی آروم و اطمینان بخش تبدیل شده بود و کریس میتونست دلیل این پختگی رو حدس بزنه
ساحل خلوت بود و به جز بکهیون و جونها که اسباب بازی های رنگی رو روی زمین ریخته بودند تا قلعه بسازند، شش مردی که از ده سال قبل همدیگه رو میشناختن به جای ورجه وورجه و دویدن دور ساحل روی زیر انداز نشسته بودند و از هفته هایی که همدیگه رو ندیده بودند حرف می‌زدند. سالها قبل سهون و هیونگ هاش به این جزیره اومده بودند و هیچکدوم نمیتونستند خاطرات خوشی که چند جوون بیست ساله رقم زده بودند رو فراموش کنند اما از اون خاطره فقط آدمهایی مونده بودند که حتی برای ساختن خاطره جدید هم احساس پیری داشتند. مرد هایی که همگی در دهه سی سالگی زندگیشون بوده نشسته بودند و راجع به کار، بیزینس، خونه ها و ماشین ها حرف می‌زدند اما تنها کسانی که توی بحث شرکت نمی‌کردند دو مردی بودند که فامیلی اوه رو پشت اسمشون داشتند. سهون و جونگین مثل دوتا جوونی که اوایل ازدواجشونه به هم چسبیده بودند و در سکوت به موفقیت های هیونگ هاشون گوش می‌دادند. سهون سکوت کرده بود چون لزومی نمی‌دید حرف بزنه و جونگین چیزی نمیگفت چون حرفی برای گفتن نداشت، به هرحال مدتها بود که شغلش رو رها کرده بود و در برابر کارهای خفنی که سوهو و کریس راجع بهش حرف می‌زدند ترجیح میداد راجع به ترجمه کتاب حرفی نزنه
سوهو مدیر داخلی یک شرکت طراحی خودرو توی ژاپن بود که برای یه سفر کاری دو روزه به کره اومده بود و فردا شب به ژاپن برمی‌گشت و کریس هیونگ صاحب یه برند تولید جواهرات معروف توی چین بود.
جونگین دورادور از احوال سوهو و مینسوک هیونگ مطلع بود اما این اولین باری بود که کریس رو بعد از روزهای دانشگاه میدید و حالا که متوجه شده بود اون مرد قد بلند و خوشتیپ مثل سوهو هیونگ جایی رو برای موندن نداره و قراره فردا شب به کشورش برگرده نمیتونست به خونش دعوتشون نکنه. چندبار گفته بود میتونن امشب رو پیش اونها بمونند ولی هر دو مرد رد کرده بودند و کریس با نگاه کردن به سهون گفته بود فکر میکنه اونجا موندن خیلی درست نباشه
جونگین احساس می‌کرد تا زمانی که سهون هیونگ هاش رو دعوت نکنه اونها راضی به موندن نمیشن ولی قبل از اینکه با اشاره ابروهاش از سهونی که انگار روزه سکوت گرفته بود چیزی بخواد با صدای جونها که جیغ میزد و گریه میکرد از جا پرید و به طرف پسرشون تقریبا شروع به دویدن کرد
جونها دست ماسه ایش رو توی چشمش مالیده بود و حالا درحال گریه کردن بود اما این خیلی هم مهم نبود چون جونگین بچش رو زیر بغلش زده بود و سعی داشت با آب ریختن توی صورت کوچولوش چشم هاش رو تمیز کنه چیزی که مهم بود و داشت جونگین رو اذیت می‌کرد بکهیونی بود که برای بار سوم خم شده بود و از دونسنگش عزیزکرده نامزدش معذرت میخواست
_بکهیونا، باور کن این اتفاق به خاطر مراقبت تو نبوده حتی اگر من یا سهون هم اینجا بودیم جونها دستش رو توی چشمش می‌کرد و این اتفاق می افتاد پس نگران نباش
جونگین وقتی بلاخره صورت جونها رو آب کشید و روی شن ها رهاش کرد تا سراغ بازیش برگرده رو به بکهیون متاسف زمزمه کرد و بازوی وکیل جوون رو آروم فشرد. از اینکه اون پسر از جونها مراقبت کرده بود و باهاش بازی می‌کرد خیلی ممنون بود و میتونست حدس بزنه چقدر متاسف و مضطرب شده پس وقتی به بکهیون اطمینان داد که از دستش ناراحت نیست و این مسائل طبیعیه، همونجا کنار نامزد هیونگش روی زمین نشست تا چنتا از خاطره های مشابه ای که برای خودش و سهون در رابطه با جونها پیش اومده بود رو تعریف کنه
جونگین در کنار بکهیون رو به دریا نشسته بود و نمیتونست به ماشین بستنی فروشی که از قدیم جز یکی از جاذبه ها ساحل سفید محسوب میشد دید داشته باشه اما چانیول ماشین رو دیده بود و با علم بر اینکه جونگین عاشق بستنیه و به طور ویژه بستنی های این ماشین رو خیلی دوست داره از جا بلند شد: هی، این ماشین بستنی های مورد علاقه جونگین رو داره... شماها میخورین؟
چانیول با بیرون کشیدن کیف پولش برای خرید بستنی از پسرهای روی زیرانداز پرسید و قبل از اینکه سفارش رفیق هاش رو بگیره صدای سهون بلند شد: جونگین بستنی نمیخوره
مرد، خنثی زمزمه کرد و چانیول که بی توجه درحال پوشیدن کفش هاش بود پول هاش رو از کیف بیرون کشید: چرا؟
درحالیکه معتقد بود سهون درحال چرت گفتنه پرسید و خواست به طرف ماشین آبی رنگ به راه بیفته که با جواب سهون سر جاش متوقف شد
_جونها یکم سرما خورده و نمیتونه بستنی بخوره، جونگین هم به خاطر اون نمیخوره... ما نمیخوریم برای خودتون بگیر
سهون منطقی زمزمه کرد و از جا بلند شد تا به جونگین و بکهیون نزدیک بشه و ندید که دوست هاشون هم به تبعیت از اون، از روی زیر انداز بلند شدند و درحال نزدیک شدن به دریا هستند.
جونها به محض دیدن ددی که درحال نزدیک شدنه از جا بلند شد و به طرف پدرش دوید تا بگه دلش میخواد قایق سوار بشه و ماهی ها رو ببینه اما قبل از اینکه به پدرش برسه در آغوش مرد غریبه ای که روبه روی فروشگاه سعی کرده بود از بغل چانیولی هیونگ بگیرتش و بدون اجازه لپ هاش رو بوسیده بود گیر افتاد و علارغم تکون دادن پاهای کوچولوش نتونست از بغل مرد سفید پوست که بوی خوبی میداد خارج بشه.
سوهو، مثل مادری که نوه پسر عزیز کردش رو بعد از سالها میبینه دستهاش رو زیر باسن جونها جابه جا کرد و از نزدیک به صورت سفید و چشم های قشنگ پسر بچه یتیم خیره شد،سهون دونسنگی بود که همشون معتقد بودند تا آخر عمرش مجرد میمونه اما حالا حتی یه بچه هم داشت. اون بچه، فرزند واقعی سهون نبود اما بوی دونسنگش رو میداد و طوری که بامزه لپ هاش رو با دست پوشونده بود تا دوباره بوسیده نشده سوهو رو طوری به خنده مینداخت که دلش بخواد دماغ کوچولوی بچه رو گاز بگیره
_ انقدری که این فندوق کوچولو شبیه سهونه، خود سهون شبیه خودش نیست
با خنده اعلام کرد و در جواب مینسوک که می‌پرسید چرا
روی دست های جونها رو بوسید
_ از اینکه ببوسیش بدش میاد و از لجبازی لپ هاش رو پنهان کرده
رو به مینسوک گفت و توجه همه و حتی جونگین و بکهیون که بهشون نزدیک شده بودند رو جلب کرد، مینسوک با یادآوری حرف اون بچه در اولین لحظه ملاقات شون و طوری که گفته بود" غریبه ها اجازه ندارن بدون اجازه بغلم کنند" دستهاش رو به طرف اون بچه تخس و بامزه دراز کرد و از سهون خواست به پسرش بگه بیاد بغلش: من غریبه نیستم جونهاشی، هیونگ باباتم، حالا میتونم بغلت کنم؟
مشتاق و منتظر پرسید و وقتی جونها با دراز کردن دستهاش به سمت سهون و خودش رو خلاف جهت مینسوک کشید و محترمانه کلمه "نه" رو زمزمه کرد صدای خنده همه بالا رفت.
سهون با لبخند دست هاش رو بالا آورد تا جونها رو بغل کنه اما چانیول که کنار سهون ایستاده بود زودتر پسر دونسنگش رو در آغوش گرفت و به کریس این اجازه رو داد تا از نزدیک به پسر جونگین و سهون نگاه کنه. دورا دور مطلع بود که سهون با فرزندی گرفتن جونها مخالف بوده و با شناختی که از سهون لجباز و ثابت قدم داشت براش جالب بود که حالا درحال ملاقات با همون بچس.
کریس، جونها رو شبیه به جونگین میدید و هرچند مینسوک و سوهو گفته بودند اون شبیه سهونه اما حتی نوع نگاه و چشم گرفتن اون بچه خجالتی هم شبیه آپاش بود، کریس با نگاه کردن به چشم های پر مژه جونها و نگاهی که به خاطر نگاه مستقیم کریس دزدیده میشد به یاد جونگین نوزده ساله ای می افتاد که پشت کانتر کتابخونه دانشگاه شماره دانشجویی دانشجوهارو ثبت می‌کرد و موقع نگاه کردن به چشم های خیره کریس با خنده خجالت زده ای چشم میدزدید. مینسوک و سوهو درحال درآوردن لباس هاشون برای رفتن داخل آب بودند و جا به جا شدن چانیول هم نشون میداد که میخواد به رفیق هاش بپیونده، اما قبل از اونکه جونها از کریس دور بشه، مرد سی و پنج ساله بازوی کوچولوی پسر جونگین رو آروم لمس کرد و وقتی نگاه منتظر پسر بچه رو دید دستش رو آروم عقب کشید
_اجازه دارم پشت دستتون رو ببوسم مرد جوان؟
با احترامی که برای یک پسر بچه پنج ساله بیش از حد به نظر می‌رسید زمزمه کرد و وقتی جونها مثل یه اشراف زاده دستش رو آروم به طرف قدیمی ترین و صمیمی ترین دوست پدرش دراز کرد، کریس با در دست گرفتن دست کوچیکی که عطر دست جونگین رو در خاطر داشت لب هاش رو به پشت دستش چسبوند و وقتی سرش رو بلند کرد با سهون چشم تو چشم شد. سهون، بوسیده شدن دست پسرش توسط هیونگ عزیزش رو دیده بود و با چشم های آروم به چشم های کشیده کریس نگاه می‌کرد. نگاه سهون هنوز آروم بود و این به کریس ثابت می‌کرد اون بچه بزرگ شده... خیلی خیلی بزرگ و آقا
همه درحال نیمه برهنه شدن برای ورود به آب بودند اما جونها و جونگین درگیر این بودند که آیا یه آدم میتونه با شلوارک داخل آب بره و یا حتما باید مایو بپوشه
جونگین معقتد بود حالا که یادشون رفته شورت مایو رو بیارن اشکالی نداره با شلوارک وارد آب بشن اما جونها هنوز روی ماسه ها ایستاده بود و می‌گفت دلش نمیخواد شلوارکش خیس بشه. مکالمه جنجالی جونگین و جونها، با ورود چانیول که پیشنهاد میداد جونها شلوارکش رو در بیاره و کاملا برهنه بیاد داخل آب به اوج خودش رسید
+چانیول هیونگ نمیتونم باسنم رو به همه نشون بدم
بچه حساس با محکم گرفتن شلوارکش اعلام کرد و چانیول خم شد تا بغلش کنه و دماغش رو ببوسه
_ تو اون روز کون لخت تو استخر بپر بپر میکردی بچه، حالا نمیای بریم تو آب؟
خندون از جونها پرسید و جونگین که کلافه شده بود به کمک هیونگش اومد: تازه روزی هزار بار شلوارش رو بیرون از دستشویی در میاره و ما می‌بینیمش
درحالی‌که موهاش رو از توی صورتش کنار میزد اعلام کرد و وقتی سوهو و مینسوک برای پرت کردن حواس اون وروجک بغلش کردند و تا نزدیکی های آب بردنش این بار نوبت کریس بود که به جونگین نزدیک بشه و با گیجی از پسری که به دریا و آدم های داخل نگاه میکنه بپرسه: چرا تو نمیای داخل آب جونگینا؟
+جونگین
قبل از اینکه جونگین فرصت پیدا کنه تا به کریس هیونگ جواب بده سهون، اسم همسرش رو صدا زد و وقتی نگاه کریس و جونگین روی خودش برگشت به این فکر کرد که چی بگه، جونگین رو صدا زده بود تا همسرش مجبور به برهنه شدن و ورود به آب نشه و حالا نمی‌دونست باید چی بگه، البته سکوت سهون خیلی هم طولانی نشد چون پسر کمی به عقب چرخید و با دیدن ماشین آبی رنگ بستنی که هنوز کنار ساحل ایستاده بود دستش رو به طرف همسرش دراز کرد: بریم بستنی بخوریم؟
پرسید و با قفل شدن انگشت های جونگین بین انگشت های خودش پشت به بقیه به طرف ماشین بستنی به راه افتادند.
_ میخواستی بری توی آب؟
درحالیکه با انگشت هاش بین انگشت های جونگین رو پر می‌کرد پرسید و جونگین نفسش رو بیرون فرستاد: میخوام ولی یادم رفته زیرپوش بپوشم، یا باید لخت بشم یا لباسم خیس میشه
پسری که به ماشین آبی رنگ بستنی که یکی از زیباترین خاطراتش با سهون رو مدیون‌ش بود نگاه می‌کرد با لب های پوتی اعلام کرد و سهون در سکوت فقط گره دستهاشون رو کور تر کرد. جونها سرما خورده بود و زوج جوان نمیتونستند برای همه بستنی بخرن پس وقتی به یاد اولین باری که به اینجا اومده بودند و چون جونگین که گفته بود میخواد سهون رو مهمون کنه اما پول نداشت فقط یه بستنی خریده بود، یه بستنی شکلاتی خریدند و اینبار به جای جونگیني که ده سال قبل با خجالت گفته بود اون بستنی اولین غذای مشترکشونه، سهون هزارمین غذای مشترکش رو با نیمه دیگه وجودش تقسیم کرد و بعد به بهونه دوست نداشتن، آخرین تیکه بستنی رو بین لب های شکلاتی جونگین گذاشت.
به پیشنهاد جونگین برای دوست هاشون نوشیدنی گرفتند و وقتی درحال برگشت به سمت بچه ها بودند جونگین بالاخره فرصت پیدا کرد تا از همسرش بخواد به دوست هاشون تعارف کنه تا امشب مهمونشون بشن: یادمه کریس هیونگ و تو خیلی باهم صمیمی بودین، حتی اوایلی که قرار میزاشتیم چند بار کریس هیونگ هم باهامون اومد ولی اون یهویی ارتباطش رو باهامون قطع کرد
پسری که مراقب بود نوشیدنی ها از توی سینی نیفتن اعلام کرد و سهون ایستاد تا سینی رو از دست همسرش بگیره: وقتی برگشت چین، ارتباطش رو با همه قطع کرد
_نباید دعوتشون کنیم به خونمون تا امشب رو اینجا بمونن؟ سوهو و کریس... یه زمانی صمیمی ترین دوستات بودن... شاید خوب بشه اگر...
سهون میدونست جونگین برای چی این حرف ها رو زده و میخواد چی بگه پس زودتر به کمک همسرش اومد و حینی که خم میشد تا لکه شکلاتی که گوشه لب جونگین مونده بود رو لیس بزنه وسط حرفش پرید: باشه بهشون میگم اگر دوست داشتن امشب بیان خونه ما
با وجود اینکه قصد نداشت هیچوقت این کار رو بکنه یا حداقل راجع به کریس، مطمئن بود که این کار رو نمیکنه برای دلخوشی جونگین گفت و به همسرش که غر میزد چرا با زبون لکه شکلات رو پاک کرده و ممکنه هیونگ ها فکر کنن داشته میبوستش اطمينان داد بچه ها درحال آب بازی هستند و هیچکس ندیدتشون غافل از اینکه چانیول باوجود اینکه با یه شلوارک وسط آب ایستاده بود و درحال باختن به جونها و بکهیون بود مثل جغد به دونسنگش و شیر برنجی که کنارش راه می اومد نگاه می‌کرد و با علم بر اینکه اون دوتا چند دقیقه قبل بستنی خوردند دست به کمر درحال تخریب چهره سهون متظاهر بود
_ نیم ساعت قبل به من گفت جونگین بستنی نمیخوره که خودش بره برای جونگین بستنی بخره... اوه سهون دو ساله از سئول رو مشاهده می‌کنید دوستان
چانیول مثل مجری ها دستاش رو به طرف سهون که حالا بهشون نزدیک شده بود دراز کرد و قبل از اینکه سوهو و مینسوک به خاطر حرف چانیول از خنده غش کنند، بکهیون یه مشت آب توی صورت نامزد بدجنسش ریخت و باعث شد همه به نامزدش بخندن. بکهیون کاملا به سهون حق میداد و حتی چند بار به نامزدش گفته بود بهتره رفتارش رو در برابر جونگین اصلاح کنه چون بعضی رفتارهاش از نظر سهون زیاده روی به نظر میرسن ولی چانیول گفته بود نظر سهون به تخمشه و همچنان هرکاری که دوست داشت انجام می‌داد. سهون و جونگین لیموناردهایی که از دکه خریده بودند رو بین دوست هاشون داخل دریا پخش کردند و سهون بی توجه به اینکه چانیول غر میزد لیمونارد دوست نداره، بطری سبز رنگ رو کف دست هویج برهنه گذاشت و به دروغ گفت متاسفانه نمیدونسته درحالی که کاملا مطلع بود و از عمد برای همه لیمونارد خریده بود تا چانیول دلقک مجبور به خوردن اون مایع ترش بشه
قبل از اینکه سفارش هاشون بیاد و وقت ناهار برسه جونگین به پیشنهاد همسرش با لباس وارد دریا شد تا کمی آب بازی کنه و با خروج از دریا، درحالی‌که زوج جوان دورتر از همه ایستاده بودند و مراقب بودند موقع برهنه شدن، کسی رد های زخم روی کمر جونگین رو نبینه، سهون لباسش رو به همسرش داد و خودش نیمه برهنه کنار دوستهاشون برگشت، به هرحال سهون سرمایی نبود و لخت نشستن کنار ساحل خیلی هم عجیب غریب به نظر نمی‌رسید. هرچند حرکت عجیب جونگین و سهون موقع تعویض لباس باعث سو تفاهم برای مینسوک و سوهو ، بکهیون و حتی کریس شده بود که شاید سهون اخلاق های عجیبی مثل حسودی بیش از حد یا تعصب داشته باشه اما چانیولی که به لطف یکی، دو سال زندگی با جونگین از نقاشی کیم حرومزاده روی بدن دونسنگش مطلع بود، و میدونست سهون بدرد نخور چرا داره مثل غار نشین ها رفتار میکنه دست هاش رو به هم کوبوند و ضمن شماتت دوست های هیزش برای تقریبا اولین بار از سهون دفاع کرد و با رسیدن پک های غذا بلاخره موفق شد کاملا حواس پسرها رو پرت کنه.
خورشید درحال غروب بود و سهون و جونگین روی شن های خنک دراز کشیده بودند تا به تلاقی دریا و خورشید نگاه کنند. اولین باری که به اینجا اومده بودند سهون خودش رو به دریا و جونگین رو به خورشید تشبیه کرده بود و وقتی که خورشید با دریا در یک خط قرار گرفته بودند جونگین گفته بود به نظر میرسه خورشید و دریا درحال بوسیدن هم هستند و سهون، خورشیدش رو به خاطر شیرین زبونیش بوسیده بود.
اونها باز هم اینجا بودند و به بوسیده شدن دریا توسط خورشید نگاه می‌کردند با این تفاوت که خورشید و دریا این بار یه ستاره کوچولو داشتند، ستاره ای که مثل یه فشفشه کوچولو لبه ساحل میدوید و با حرفهاش هیونگ ها رو به خنده مینداخت. مرد سی و دو ساله از خورشید آسمون چشم گرفت و با چرخیدن روی سینه به خورشید خودش که پلک هاش رو روی هم گذاشته بود نگاه کرد. چشم های جونگین بسته بود و صورت آرومش دریا رو مجاب می‌کرد تا روی سینش بالا بیاد و گوشه لب هاش رو ببوسه. لب هاش آروم بوسیده شد و چشم های مشکی رنگش که زیر نور خورشید قهوه ای به نظر می‌رسیدند آروم باز شدند
_ پسرا میبینن
جونگین خمار زمزمه کرد اما سهون دوباره لب هاشون رو به هم رسوند و قبل از اینکه برای آخرین بار لب پایینی همسرش رو بمکه روی نوک دماغ دکمه ایش یه بوسه کوچیک گذاشت
+کاش میتونستم چشماشون رو در بیارم
خیلی جدی زمزمه کرد و با به خنده افتادن جونگین لبخند درخشان خورشیدش رو دوباره بوسید.
پیک نیک پسرهای جوونی که روزی توی دانشگاه ملی سئول باهم ملاقات کرده بودند و سرنوشت هرکدومشون به نوعی به هم وصل شده بود با غروب خورشید به انتها نزدیک شد. مینسوک هیونگ زودتر به دل جاده زده بود و چانیول و بکهیون برای نامزد بازی یه جایی توی ماشین پناه گرفته بودند. وقتی که جونگین و جونها برای جمع کردن صدف دوباره تا نزدیک دریا رفتند، سهون با کریس و سوهو تنها شد و هر سه مرد در سکوت غریبی به غروب خورشید خیره شدند. جونگین و جونها جلوی چشم های سهون و کریس، پابرهنه روی ماسه ها راه می‌رفتند و در پس زمینه غروب خورشید درست مثل یه فیلم کوتاه زیبا به نظر می‌رسیدند. سهون به این فکر می‌کرد که قاب رو به روش یکی از زیباترین قاب هایی که از همسر و پسرش میبینه که حرف سوهو باعث شکستن سکوت بین شون شد
_ تو خوشبختی رو با جونگین و جونها پیدا کردی سهونا
سوهو، رویایی زمزمه کرد و سهون زانوهاش رو بالا آورد تا داخل حلقه دستهاش بندازه
+ من زندگی رو پیدا کردم نه خوشبختی رو هیونگ
جدی زمزمه کرد و به صدای اووو کشیدن سوهو هیونگ آروم خندید. در تمام مدت کریس سکوت کرده بود و به قابی که شاید میتونست برای خودش باشه اما حالا از آن مرد کنارش شده بود خیره نگاه می‌کرد. سکوت دوباره بین سه مردی که هیچوقت کنار هم ساکت نمیشدن حکم فرما شد و دوباره به دریا خیره شدند. گذر زمان کاری کرده بود که آدمهایی که نمیتونستن بیشتر از یک روز دوری همدیگه رو تحمل کنند حالا نمیتونستند یک روز حضور همدیگه رو تحمل کنند. کریس، پاکت کوچیکی از جیبش بیرون کشید و قبل از اینکه نخ بین لب های خودش رو آتیش بزنه، به رسم همیشه پاکت سرخ رنگ رو به طرف سهون گرفت اما سهون بدون نگاه کردن به پاکت دست سونبه قدیمیش رو رد کرد و آروم سرش رو خم کرد: نمیکشم
+چرا؟
این سوالی بود که سوهو و کریس هردو متعجبانه پرسیدند و با جواب سهون حتی متعجب تر هم شدند
_ترک کردم
سهون آروم گفت و هیونگ هاش با بهت نگاهش کردند، سهون یه معتاد بود... یه معتاد واقعی... کریس هنوز به یاد داشت که اگر سهون فقط بوی سیگار رو از دور میشنید مجبور میشد یه نخ بکشه و حالا خود خواسته سیگار رو پس میزد؟
سوهو و کریس میدونستند سیگار کشیدن از نفس کشیدن برای سهون مهم تره و اون بچه میگفت که ترک کرده؟ این حرف شبیه این بود که یکی بگه من نفس کشیدن رو ترک کردم. سوهو باورش نمیشد این حرف رو از دهن سهون شنیده و نمیتونست کنجکاویش رو نگه داره
+کِی ترک کردی
کنجکاوانه پرسید و سهون با وجود اینکه لزومی نمی‌دید جوابش رو داد: جونگین از بوی سیگار خوشش نمیاد و جونها نفسش میگیره، یه سال قبل از به دنیا اومدن جونها
زمزمه سهون آروم بود و همه صداهای توی سر کریس رو هم خاموش کرده بود. جونگین از بوی سیگار خوشش نمی اومد... سیگاری که بین لب هاش گذاشته بود رو آروم بیرون آورد و با جا دادن داخل پاکت سرخ، پاکت سیگارش رو توی جیبش گذاشت. جونگین از بوی سیگار خوشش نمی اومد و مرد سی و پنج ساله نمیخواست در حضور جونگین سیگار بکشه، حالا که فهمیده بود جونگین از این بو خوشش نمیاد شاید میتونست دوباره یه مدتی این لعنتی رو ترک کنه.
جونها هرچند دقیقه یکبار با دستی که پر از صدف بود به طرف ددیش میدوید و با ذوق صدف هایی که جمع کرده بود رو به پدرش نشون میداد و یه دونه بوس روی موهاش جایزه می‌گرفت. و کریس تمام مدت در سکوت به خانواده خوشبخت اوه نگاه می‌کرد. تصویر سهون که حالا مرد خانواده شده بود و به خاطر تاریک شدن هوا با درآغوش گرفتن جونها جلوتر از بقیه به سمت ماشین ها قدم برمی‌داشت تا پسرشون سرما نخوره، تصویری بود که هیونگ هاش رو به خنده مینداخت. سوهو و کریس هیچوقت فکر نمی‌کردند دونسنگشون روزی اونقدر بزرگ و مرد بشه که حتی بتونه از یه بچه کوچولو مراقبت کنه و پدر بشه اما سهون دقیقا همونقدر بزرگ و مرد شده بود که علاوه بر مراقبت از یه بچه بتونه به خوبی از جونگین هم مراقبت کنه. زمان خداحافظی، زودتر از اونی که فکرش رو بکنند رسیده بود و حالا کریس و سهون خیره به چشم های هم بدون حرفی درحال خداحافظی بودند. سکوت دو مردی که روزی رفیق ترین بودند و بعدها عاشق ترین و دشمن ترین کمی بیش از حالت عادی طول کشید و سوهو که قرار شده بود امشب خونه سهون و جونگین بمونه با دست زدن به بازوی کریس خشک شده این خداحافظی طولانی رو قطع کرد و باعث شد سهون هم سرش رو تکون بده و داخل ماشین بشینه.
سهون عاقبت به درخواست همسرش، سوهو هیونگ رو به خونه دعوت کرده بود اما اگر میدونست امشب، اون شبیه که سوهو هیونگ از رازهایی که از هر رازی برای سهون رازتر هستند برای جونگین پرده برمی‌داره شاید به جای باز کردن در خونه و عقب ایستادن به احترام سوهو ، دست هیونگش رو می‌گرفت و تا هتلی که میدونست کریس قراره شب رو در اونجا بگذرونه رانندگی می‌کرد. شاید اینطور میتونست با کریس هیونگ ملاقات کنه و حرف هایی که نتونسته بود در نگاه رفیقش بخونه رو از زبون هیونگش بشنوه...

𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] Where stories live. Discover now