سوفیا هم کلا از اول تا اخر بغل سایمون بود و از کنارش تکون نمی‌خورد.. وقتی میدیدمش بیشتر از هرکسی درکش میکردم.. ما هردومون به نحوی خانواده هامونو از دست داده بودیم و توی این دنیا فقط یه نفر رو کنارخودمون داشتیم..

وقتی سوفیا گفت که میخواد بیشتر اونجا باشه ما هم ازشون خدافظی کردیم و سمت پیتل رفتیم.. اولش میخواستم برم سمت خوابگاه اما هری اصرار داشت که باید یه چیزی بهم نشون بده پس منم قبول کردم و باهاش به پیتل رفتم..

زین وسط راه ازمون جدا شد و سمت خوابگاه رفت و حالا ما تنهایی در حال قدم زدن توی جنگل برفی بودیم که توی سکوت بی سابقه ای فرو رفته بود..

دستای همو گرفته بودیم و سعی میکردیم از برفی که تقریبا تا زانوهامون بود رد بشیم..

/ولی من میخوام بدونم چه سوپرایزی برام داری! بگو دیگه!

~باید یکم دیگه صبر کنی.. وقتی برسیم خودت میفهمی.. بعدم انقد موضوع مهمی نیست که بخوای اسمشو بزاری سوپرایز..
/درهرحال منی که کنجکاوم برام مهمه!
~ببین رسیدیم.. زودباش!

پیتل بدون دانش آموز خیلی بی روح و ترسناک بود.. مثل اینکه همه بچه ها رفته بودن خوابگاه تا از باقی تعطیلاتشون بهترین استفاده رو بکنن..

هری از پله ها بالا رفت و منم پشت سرش حرکت میکردم.. وقتی به سمت اتاقش رفت و در رو باز کرد دیدم سه نفر دقیقا وسط اتاقش ایستاده‌ان..

یهو عقبی رفتم و آستین کاپشنشو کشیدم
با استرس نگاهش کردم و خودش قبل اینکه حرفی بزنم فهمید چم شده و گفت
~هی لو چیزی نیست.. من از قبل بهشون گفتم اینجا زودتر از ما آماده‌ بشن.. همه چی اوکیه بهم اعتماد کن..

سرمو با تردید تکون دادم و وقتی داخل رفتیم تقریبا پشت بدن ورزیده‌اش قایم شدم..

دو نفر از اونا لباسی شبیه گارسون های رستوران پوشیده بودن که پاپیون قرمز رنگی روی گردنشون بود.. و یکی دیگه که سنش بالاتر بود کت و شلوار شیکی تنش کرده بود..

همون آقا سمتمون اومد و اول با هری دست داد.. از پشت هری کنار اومدم و منم دستایی که سمتم دراز شده بود رو گرفتم...

وقتی فضای اتاق هری رو دیدم که یه مانکن تقریبا اندازه من وسطش قرار داشت و یه عالمه پارچه های مختلف کنارش حدس زدم قراره چه اتفاقی بیفته..

+قربان همه چی رو چیدیم ما منتظر شما بودیم هروقت آماده هستین بهم بگین که شروع کنیم..

~ممنونم آقای کویین فقط یه چند لحظه بهمون فرصت بدین..

هری سمت من برگشت و بعد از گرفتن کمرم به یه گوشه از اتاق رفتیم..
جوری که بقیه نشنون آروم بهم گفت
~فکر کنم خودت فهمیده باشی.. من به خیاطم گفتم تا لباسی که من طراحیش میکنم رو به اندازه تو بدوزه تا توی مراسم بپوشیش..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now