با بیتابی برگشت و با لحن التماس گونه ای گفت
~دکتر ازتون خواهش میکنم.. یه ایدفعه رو با من کنار بیاین... من قول میدم براتون سر فرصت توضیح بدم.. شما میدونین اگه این پادزهر رو نخوره چه اتفاقی میفته! حداقل...

همون لحظه از پشت یکی صداش کرد
_هری؟! خودتی؟ اینجا چیکار میکنی؟!

هری برگشت و با دیدن سوفیا نفسی از روی راحتی کشید.. بدون توجه به دکترباکز دست سوفیا رو گرفت و به سمت سالن اصلی رفت..

سوفیا که توی دستش کیسه های داروهای گیاهی بود با تعجب بهش چشم دوخت... هری درحال بررسی سالن بود تا کسی حرفاشونو نشنوه..
_هری چت شده؟ چرا اینجوری میکنی.. خوبی؟؟

هری نزدیکش رفت و آروم گفت
~سوفیا خوب گوش بده نمیتونم الان همه جزئیات رو برات توضیح بدم اما فقط میتونم بگم لویی در خطره! همین الانش هم کلی وقتو هدر دادم.. نیاز به کمکت دارم!

سوفیا دستاشو روی دهنش گذاشت و با نگرانی زمزمه کرد
_چی؟ لویی در خطره؟؟ الان کجاست؟ حالش خوبه؟سایمون چی؟

هری سعی کرد به طور خلاصه ماجرا رو براش تند تند تعریف کنه.. اون نمیدونست سایمون و زین کجان به خاطر همین گفت

~سوفیا من اگه دارو رو گیر بیارم سریع برمیگردم پیش لویی.. تو بهتره به بچه ها خبر بدی باهم بیاین سمت کلبه..

سوفیا کمی فکر کرد و با مکث گفت
_ببین تنها کاری که میتونم انجام بدم سرگرم کردن دکتر باکزه.. وقتی حواسش نیست از در برو داخل.. فقط قول بده زودتر دارو رو بگیری و برگردی باشه؟!

هری سری تکون داد و قبل از اینکه بره قایم بشه گفت
~راستی تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه تعطیلات نیست؟
سوفیا که خیلی خسته به نظر می‌رسید جعبه دارو رو نشونش داد

_حال پروفسور واندر خوب نیست.. نتونستیم به خاطر سرما تا خونه بریم.. دکتر باکز گفت همینجا بمونه و تحت مراقبتش باشه..

~متاسفم.. امیدوارم هرچی زودتر حالش خوب بشه..

سوفیا تشکری کرد و بعد مرتب کردن سر و وضعش یک از بسته های پودر گیاهی رو توی جیبش گذاشت و پیش دکتر رفت..
هری از اون پشت منتظر علامتش بود..

_میلی جون؟ بدبخت شدم! چرا این پرستارا انقد اشتباه میکنن؟ الان اگه بلایی سر مادربزرگم میومد چی؟ ببین دارو اصلی رو بهم ندادین..
دکتر باکز سریع وسایلشو کنار گذاشت و با عجله خودشو به سوفیا رسوند...

همون لحظه هری با اشاره دست سوفیا داخل درمانگاه رفت.. خیلی از والدین و مریض ها از جاشون بلند میشدن تا ادای احترام کنن اما هری با اشاره دستاش سعی داشت بفهمونه که ساکت بشن..

سریع خودشو به در انبار دارو ها رسوند و داخل رفت.. درسته همه دیدنش و ممکن بود به دکتر بگن ولی همینکه میتونست پادزهر رو بگیره و فرار کنه براش کافی بود..

PITTEL •L.S•Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ