ساده لوح

121 21 0
                                    

Zhan POV
بیدار شدن بدترین کار دنیاس.

اینجا روی تخت سرد در اتاقی نشسته بودم که خدمتگزاران حتی زحمت کشیدن پرده به خودشون ندادن و بیدارم نکردن.
خیلی وقته باورم بهشون رو از دست دادم. از تخت بیرون اومدم و با کشیدن پرده به بیرون نگاه کردم.

بعدش هم با آب سرد حموم کردم چون هیچکس زحمت گرم کردنش رو نکشیده.

با وجود اینکه پسر دوک این پادشاهی هستم، باهام مثل یه آشغال رفتار میشه.

بعد از پوشیدن لباس به بیرون از اتاق رفتم. خادمان بیرون از اتاق حتی زحمت سلام کردن به من ندادن، پیشخدمت حتی سعی نمیکرد نفرتش نسبت به من رو مخفی کنه.
ده سال از مرگ مادرم گذشته و هنوزم من مقصرم.

پدرم از اون موقع تو میدون جنگ حضور داشته و برادرم رو مسئول رسیدگی به امور کرده.
به سمت معبد رفتم تا برای الهه دعا کنم.

تو این ده سال گذشته فقط الهه منبع آرامشم بوده؛ اما پیشرفت دیگه‌ای در این سال‌ها وجود داشته و اونم مردم بیشتر و بیشتر قدیسی که الهه دوات برکتش داده رو می‌پرستن.
از اون موقع مردم کورکورانه ازش پیروی میکنن.

وقتی به معبد رسیدم، بار دیگه سیلاس بهم خوشامد گفت.
با اینکه نمی‌تونست منو ببینه،بدون نگاه کردن می‌تونستمنو تشخیص بده و لبخند زد.

"ارباب جوان ژان، صبح بخیر."

جواب دادم:"صبح بخیر سیلاس." توی تمیز کردن معبد کمکش کردم چون تقریبا هیچکس این کارو نمیکرد.

سیلاس کسی هست که دوستش دارم، بیشتر از هرکس.

بعد از نظافت معبد، دعاهام رو به الهه گفتم و قبل از رفتن باهاش خداحافظی کردم.

با اینحال قبل از اینکه حتی بتونم وارد خونه بشم، با قدیس ملاقات کردم. او زیباترین بانویی بود که تاحالا وجود داشته. بهش لبخند زدم و تعظیم کردم.

میگن کسی که مورد لطف خدا قرار میگیره، غالبا دارای قدرت خاصیه و قدرت او شفاس. من بهش احترام میزاشتم و تحسینش میکردم.

اونم بهم لبخند زد:"ارباب جوان ژان، انقدر زود میری؟"

"من قبلا به درگاه الهه دعا کردم، وقتشه برم."

قدیس لبخند زد:"من تو رو به خاطر اراده‌ات به الهه آنخ تحسین میکنم،حتی بعد از اینکه مادرت رو کشت ازش دست برنداشتی."

این باعث شد لبخند بزنم و با وجود اینکه چیزی نگفتم بازهم حس بدی داشتم. مادرم به انتخاب خودش مرد، کسی مجبورش نکرد. پس چرا مردم الهه رو مقصر میدونن؟

مادرم نجاتم داد نه الهه.

"شاید باید کمی به الهه دوات خدمت کنی."

لبخند زنان خداحافظی کردم. اینطور نیست که از الهه دوات متنفر باشم، بهش احترام میزارم ولی ارادت و ارتباطم همیشه با الهه آنخ بوده.

در راه بازگشت به خونه شنیدم کسی صدام زد:"این باید ارباب‌زاده ژان باشه."

با مشت‌های گره شده به زور لبخند زدم. دختر کنت چرچیل، روبی چرچیل بود." انتظار نداشتم شما رو اینجا ببینم. اینجا بودی واسه الهه دعا کنی؟"

جواب دادم:"بله بانو روبی."

روبی جوری از بالا تا پایین براندازم کرد که حس بدی گرفتم." با وجود اینکه تو پسر قوی ترین دوک پادشاهی هستی،بدون نگهبان و خدمه بیرون میری.اونا بهت اهمیت نمیدن؟ چطوره با من ازدواج کنی؟ خانوادم میتونن بهترینا رو بهت بدن."

"بانو روبی انگار خیلی شوخ طبع هستی ولی من از این شوخی خوشم نمیاد."

لبخند بانو روبی ناگهان ناپدید شد و با نفرت نگاهم کرد." من باهات مهربون بودم اما انگار نمیدونی چطور قدردانی کنی."

نتونستم چیزی بگم، چطوری میتونم؟ جراتش رو نداشتم. اگه چیزی بگم نتیجه معکوسی داره درنهایت پدر و برادرم منو سرزنش میکنن.

بنابرین سرم رو خم کردم و سریع از اونجا رفتم.
این چیز غیر عادی نیست و تقریبا هر روز اتفاق میوفته. دختر یک کنت که قراره سلسله مراتب پایین تری داشته باشه، پسر دوک رو مسخره میکنه.

وقتی به این موضوع فکر میکردم، لبخند تمسخرآمیزی رو لبم نشست.
زندگی واقعا عجیبه!

وقتی وارد خونه شدم هیچکس متوجه من نشد، اونایی که شدن هم بیخیال رد شدن.

داشتم سمت اتاقم میرفتم که با برادرم روبه شدم، صورتش مثل یخ سرد بود.

"سلام آ..." هنوز جمله‌ام رو کامل نکرده بودم که از کنارم گذشت و حوصله گوش دادن نداد.

واقعا نمیدونم باید چیکار کنم تا برادر بزرگ مهربون و محافظم رو برگردونم.

چندبار باید ازش عذرخواهی کنم تا بالاخره بهم گوش کنه؟
من هنوز خانواده‌ام رو رها نکردم و میخوام دوباره برگردونمشون.

وقتی به اتاقم رسیدم، نامه‌ای روی میز دیدم. یه دعوتنامه برای شرکت تو پانزدهمین سالگرد تولد سافیر چرچیل، خواهر بزرگتر روبی.

نمیدونم این شوخیه یا چی اما تو نامه نوشته شده بود که مخصوصاً منتظر منه و از اقدامات خواهرش عذرخواهی کرد.
وقتی فهمیدم این میتونه فرصتی برای من باشه تا چندتا دوست پیدا کنم، لبخند رو صورتم نقش بست و هیجان به قلبم تزریق شد. 

I will be a villain in this life Where stories live. Discover now