𝒫𝒶𝓇𝓉 ₁

630 106 92
                                    

| قسمت اول: مهمونی دردسر ساز |

_دیگه با سهون نمیرم حموم!
+ سهون نه، ددی...
چشم های پسر بچه پنج ساله با شنیدن حرف بی ربطی که از دهن آپاش بیرون اومده بود یک دور چرخید: گفتم دیگه باهاش نمیرم حموم
جونگین حوله رو از دور تن پسرش باز کرد و شورت باب اسفنجی رو جلوی پاهای باریک و کوتاه پسر گرفت، با توجه به تجربه های بیشماری که از حموم رفتن سهون و جونها بدست آورده بود میتونست حدس بزنه دلیل پسر کوچولوش چیه با اینحال رو به صورت سرخ و خیس جونها به حرف اومد: چرا عزیزم؟
پسر بچه پاهاش رو وارد شلوارک کرد و برای تعریف کردن جنایت هایی که در حقش شده بود صداش رو پایین آورد: اون خیلی بی ادبه آپا، بدون اجازه شورتم رو درآورد تا باسنم رو بشوره
چشم های جونگین از شنیدن حرف بامزه پسرش شروع به خندیدن کرد، این دلیل واقعا دلیل جدیدی بود اما به جالبی دلیل دفعه پیش نبود، هفته قبل که جونها رو از حموم بیرون آوردند پسرش با صدای بلند اعلام کرد دیگه با ددی به حموم نمیره چون اون مرد راضی نمیشه مثل جونها شورتش رو در بیاره و جونها فکر میکنه اینکه فقط اون باسنش رو به همه نشون بده خیلی خجالت آوره، با یادآوری هفته قبل لب هاش رو به هم فشرد و تیشرت سفید رو از سر جونها رد کرد: باهاش حرف میزنم تا دیگه این کارو نکنه...
جونها دهنش رو باز کرد تا بگه "دیگه نمیتونه اینکار رو بکنه چون قرار نیست تا ابد باهاش برم حموم" اما با دیدن باز شدن در حموم و بیرون اومدن مرد برهنه ای که تنها با یک حوله بنفش پایین تنش رو پنهان کرده بود دهنش رو بست و با گرفتن حوله کوچیکی که دست آپاش بود از اتاق بیرون دوید، مرد سی و دو ساله در سکوت پشت به همسرش شلوارش رو بالا کشید و بدون اینکه برای پوشیدن لباس تصمیمی داشته باشه حوله کوچیکی که جونگین روی تخت انداخته بود رو بین موهای خیسش کشید. از دیشب که با همسرش به خاطر رفتن به مهمونی چانیول بحث کرده بودند کلمه ای حرف نزده بود و چشم های مصممش نشون میداد هنوز هم قصد شکستن سکوت رو نداره.
جونگین به مردی که روبه روی آینه موهاش رو حالت میداد خیره شد و فکر کرد بهتره قبل از اینکه بحثشون به یک قهر طولانی تبدیل بشه به دلخوری ها پایان بده، احتمال میداد با شروع کردن بحث کمی تنش بین خودش و همسرش ایجاد بشه اما نمی‌دونست سهون اونقدر خود دار هست که صداش رو پایین نگه داره یا قراره مثل دیشب با فریادهاش جونها رو متوجه دعواشون کنه، از جا بلند شد و با بستن در چوبی اتاق تلاش کرد سر حرف رو باز کنه: حرف بزنیم سهون؟
سهون جوابی نداد، این بدترین عادت همسرش بود یا به عبارت بهتری یکی از از بدترین عادت های همسرش.. حرف نزدن!
جونگین معتقد بود حرف زدن حتی بدترین و سخت ترین مشکلات رو حل میکنه اما سهون ترجیح میداد با سکوت و قهر زندگیش رو بگذرونه. هرکسی به جای جونگین بود با بی محلی های همسرش بی خیال حرف زدن میشد اما اون جونگین بود! جونگینی که بیشتر از شش سال با همسرش زندگی کرده بود و میدونست اگر بخواد مثل سهون سکوت کنه ممکنه تا ابد صدای همسرش رو نشنوه، پس بدون اینکه به واژه حقیری مثل غرور اجازه خودنمایی بده از پشت خودش رو به شانه های پهن همسرش چسبوند و اجازه داد دستهاش روی شکم و سینه برهنه مرد شروع به رقصیدن کنند: این مهم ترین جشن زندگی چانیوله، اگر به خاطر چانیول نمیای حداقل به خاطر بکهیون...
حرف مردی که سعی داشت با آرامش بحث مهمونی رو باز کنه با صدای کنترل شده ای قطع شد: چرا باید بیام به مهمونی آدمی که جلوی همه یه مشت زده توی صورتم؟
پلک چپ جونگین بالا پرید، میدونست منظور سهون از همه دقیقا کیه، خودش و جونها! سهون از اینکه جلوی همسرش و پسرش مشت خورده بود انقدر خشمگین بود که حتی حاضر نشده بود دسته گلی که چانیول به عنوان جبران فرستاده بود رو بپذیره و حالا هم قبول نمیکرد به جشن نامزدی بهترین هیونگش بره. جونگین به هیچ وجه قصد دفاع از چانیول رو نداشت اما نمیتونست به این نکته اشاره نکنه: چانیول مست بود سهون... واقعا نمیفهمید داره چیکار میکنه
سهون توی بغل همسرش چرخید و باعث شد دستهای جونگین از تنش جدا بشه: ماجرا همینه جونگین! اون مست بود و توی مستی من و زد... مستی و راستی میدونی که؟ اونقدر از من کینه داشت که به محض مست شدن یه مشت خوابوند تو صورتم!
جونگین برای زل زدن به چشم های تلخ سهون سرش رو بالا گرفت، میدونست حق کاملا با همسرشه اما دلش می‌خواست واقعا به اون مهمونی بره و نیاز داشت کارهای چانیول رو ماست مالی کنه: کینه چیه سهون؟ تو و هیونگ هیچوقت باهم مشکلی نداشتین که بخواین کینه از هم به دل بگیرین اون فقط یه اتفاق بود
دست های سهون روی سینش قلاب شدند: اتفاق؟ بعد از زدن مشت جلوی اون همه آدم غریبه هوار می‌کشید تو زندگی جونگین رو تباه کردی... تو دونسنگ مظلوممو بدبخت کردی
لب جونگین زیر دندونش اسیر شد، بازهم حق با سهون بود،اگر میخواست پیروز این بحث بشه باید کلماتش رو با احتیاط بیشتری انتخاب میکرد: هیونگ واقعا منظور خاصی نداره سهون، فقط فکر میکنه اینکه من شغلم رو ول کردم و خونه نشین شدم تقصیر توئه و این ناراحتش میکنه
+ مگه غیر اینه؟
_چی؟
سهون دستهاش رو از زیر بغلش در آورد تا اینبار لبه میز ستون بسازه: مگه این خونه نشین شدنت تقصیر من نیست؟ من مجبورت کردم شغلت رو ول کنی و بشینی توی خونه تا از بچه ای که از پرورشگاه آورده بودیم مراقبت کنی و نمی‌فهمم چه ربطی به چانیول داره که ناراحت میشه و دعوا راه میندازه... تو همسرمی و حق دارم هرطور میخوام باهات رفتار کنم چانیول چیکاره اس؟
لب های جونگین باز شد تا به همسرش بگه تو حق نداری هر طور میخوای با من رفتار کنی فقط چون من همسرتم و چانیول هم کاره ای نیست فقط یه هیونگ مهربونه که منو خیلی دوست داره، ولی دلش نمیخواستم با گفتن یه چیز کوچیک یه آتیش بزرگ راه بندازه، به هیچ وجه نمیخواست با اشاره به اینکه چانیول تنها خانواده ایه که داره همسرش رو تحت فشار بذاره پس فقط لب هاش رو توی دهنش کشید و با چنگ زدن بازوهای درشت پسر صدای ملتسمش رو رها کرد: من کاملا حق رو به تو میدم ولی ازت خواهش میکنم ببخشش سهون. هم من و هم تو میدونیم چانیول چقدر متاسفه... خواهش میکنم فراموش کن چی شده اونا نزدیک ترین هیونگامونن... من واقعا دلم میخواد به اون مهمونی برم و دلم میخواد توهم اونجا..
قبل از اینکه حرف پسر بیست و نه ساله به پایان برسه در اتاق با صدای آرومی باز شد و پسر بچه پنج ساله توی اتاق سرک کشید: مداد رنگی هام گم شدن آپا!
دست های جونگین از بازوهای همسرش رها شد و با عقب زدن موهای لختی که روی پیشونیش ریخته بود به طرف در چرخید، فکر می‌کرد حرفهاش بلاخره سهون رو نرم کردند اما نمی‌دونست با این وقفه ای که به لطف جونها کوچولو وسط بحثشون افتاده آخر این حرف ها به کجا میرسه، سعی کرد به آخرین باری که مداد رنگی ها رو دیده فکر کنه اما صدای سهون زودتر بلند شد: یادت رفته چطور در بزنی؟
لحن سهون اونقدری محکم و سرد بود که دل جونها کوچولو رو بلرزونه اما اون بچه، در آغوش همین مرد سرد و محکم بزرگ شده بود و میدونست چطور باید مثل ددیش محکم باشه. حتی اگر به خاطر اتفاقات توی حموم ددیش رو می‌بخشید به خاطر اینکه دیشب سر آپا فریاد کشیده بود و همه رو ترسونده بود قرار نبود فعلا ببخشتش و باهاش حرف بزنه پس بدون اینکه نگاهش رو روی ددی بچرخونه به آپا زل زد. آپایی که دوباره دستش رو به بازوی ددی چسبونده بود و جونها میدونست هدفش از اینکار اینه که ددی رو کنترل یا آروم کنه، جونگین هنوز بحث قبلی رو به پایان نرسونده بود و واقعا ظرفیت این رو نداشت که شاهد دعوای همسرش و پسرش سر اینکه چرا اون بچه بدون در زدن وارد اتاقشون شده باشه پس فشار آرومی به بازوی لخت همسرش وارد کرد و با بالا انداختن ابرو از پسرش خواست زودتر اتاق رو ترک کنه: دیشب کنار گلدون ها نقاشی کشیدیم میخوای اونجا رو چک کنی؟
سر پسر کوچولو آروم به معنی باشه تکون خورد و بدون اینکه تلاشی برای بستن در نیمه باز اتاق بکنه به عقب چرخید و قبل از اینکه صدای ددیش دوباره بلند بشه به سمت نشیمن فرار کرد، تکیه سهون برداشته شد و تلاش کرد بازوش رو از بین دست های جونگین جدا کنه: کره خر لجباز... صداش اوج گرفت: برگرد و در اتاق رو ببند جونها! جونگین برای نگه داشتن همسرش اون یکی بازوی مرد رو هم بین دستش اسیر کرد: ولش کن یادش...
سهون تیز به طرف جونگین چرخید: نخیر یادش نرفت از لجبازی شه! بچه نیم متری از صبح هرچی باهاش حرف میزنم جوابمو نمیده بعد تو میگی ولش کن.
مثل خودته، این جمله تا نوک زبون جونگین دوید اما لحظه آخر بین دندون هاش اسیر شد، حیقیت هم همین بود. جونها هیچ گناهی به جز اینکه یکم زیادی شبیه سهون بود نداشت... برای جونگین خیلی جالب بود که سهون خودش هم همچین رفتاری داشت اما نمیتونست رفتاری مشابه رفتار خودش رو تحمل کنه. الان وقت بحث کردن سر جونها و مسائل پدر و پسری نبود، نه تا وقتیکه سه ساعت دیگه مهمونی نامزدی شروع می‌شد و جونگین هنوز نمی‌دونست همسرش به اون جشن خواهد رفت یا نه. ترجیح میداد برای کاری که میخواد بکنه، در چوبی اتاق رو ببنده اما ممکن بود با دور شدن برای بستن در حس و حالشون رو از بین ببره پس فقط نفس عمیقی گرفت و دست هاش رو دور کمر برهنه همسرش حلقه کرد: میای بریم مگه نه؟ به خاطر بکهیون...
سینه لخت سهون با هر نفس زیر گونه همسرش بالا و پایین میشد و نگاه سهون روی موهای نرم همسرش خیره بود، میام اما نه به خاطر بکهیون... به خاطر تو ... این جوابی بود که دلش می‌خواست روی سر همسرش زمزمه کنه اما برای گفتنش یکم مغرور بود... به اون مهمونی میرفت فقط و فقط به این خاطر که جونگین دلش می‌خواست اونجا باشه... شاید جونگین نمی‌دونست و به خاطر یه مانع کوچولو به اسم غرور و خجالت هیچوقت هم متوجه نمیشد اما سهون حاضر بود به خاطر جونگین حتی روحش رو هم بفروشه... دست هاش رو روی شونه های همسرش انداخت و کلمات رو از دهنش بیرون ریخت: دفعه آخریه که میبخشمش...
چشم های جونگین برق زدند، همسرش راضی شده بود به اون مهمونی بیاد و این خوشحال کننده ترین خبری بود که در یک هفته اخیر میشنید. سرش رو بالا آورد و قبل از اونکه با گوشه چشم نبودن جونها رو اون اطراف چک کنه قلبش افسار زبونش رو دست گرفت: عاشقتم... بیشتر از همیشه...
برای بوسیدن لب های باریک سهون روی انگشت های پاهاش بلند شد و ثانیه ای بعد درحالیکه پاهاش رو دور کمر برهنه همسرش حلقه شده بود، برای جرعه ای نفس، نفس نفس میزد. لب های خودش بین لب های گرم سهون مکیده می‌شدند و موهای مشکی سهون جایی بین انگشت های خودش کشیده میشد. قبل از اینکه با، باز کردن دهنش به زبون سهون اجازه ورود بده صدای دویدن جونها توی اتاق پیچید و باعث شد پسری که در آغوش همسرش فشرده میشد برای جدا شدن از سهون سرش رو عقب بکشه، از روزی که جونهای دوساله رو به سرپرستی گرفته بودند هیچوقت اجازه نداده بود پسرش شاهد صحنه های داغ و خیس والدینش باشه و همچین قصدی هم نداشت، میخواست قبل از ورود جونها به اتاق از همسرش جدا بشه اما لب های سهون قصد رها کردن لب هاش رو نداشتند. ناچار دستهاش رو از روی موهای مرد پایین آورد و با چند مشت آروم به سینه سهون برای آزادی تلاش کرد، سهون برای بار آخر گوشه لب های حجیم همسرش رو با دندون بوسید و بلاخره با باز کردن قفل دستهاش از زیر پاهای جونگین اجازه داد پسر از آغوشش پایین بیاد. روی پاهاش فرود اومد و با خم شدن روی زانوهاش دهنش رو باز کرد تا هوا وارد ریه هاش بشه که پای چپش در آغوش پسرش اسیر شد: بستنی میخوام آپا...
جونگین نمی‌دونست پسرشون کِی وارد اتاق شده و چیزی از صحنه های چند لحظه قبل دیده و یا نه اما میدونست اگر میخواد رابطه پدر و پسری همسرش و جونها رو حفظ کنه باید هرچه زودتر جونها رو از جلوی چشم های سهون دور کنه، پس پسرش رو در آغوش گرفت و با قدم های بلند به سمت در به راه افتاد. اونقدر تند که نتونست لحظه آخر فحش زیرلبی که سهون نثار پسر مظلومشون کرده بود رو بشنوه... سهون عاشق اون وروجک لجباز بود اما از اینکه اون بچه همیشه هات ترین لحظه هاشون رو به فاک میداد متنفر بود. بعد از اون بوسه دلش می‌خواست جونگین رو روی تخت بندازه و با تن دوست داشتنی همسرش یه تجدید دیدار کوچیک داشته باشه اما میدونست تا وقتی جونها توی خونس و بیداره باید این آرزو رو به گور ببره... و حالا به لطف پسر عزیزشون در حالیکه توی کمد دنبال تیشرت نارنجی رنگش می‌گشت برای خوردن آب هویج بستنی آماده میشد...
_____________
سهون گلدون ها رو آب داده بود، ظرف های ناهار رو شسته بود، لباس های توی ماشین لباسشویی رو روی بند انداخته بود و حتی چراغ سوخته انباری رو هم تعویض کرده بود و لباس های مهمونیش رو هم پوشیده بود اما همسرش و پسرش هنوز آماده نشده بودند... در واقع جونگین حدود یک ساعت پیش با پوشیدن یه کت جین حاضر شده برای آماده کردن جونها وارد اتاق پسرشون شده بود اما مذاکرات پدر و پسری بعد از چهل و پنج دقیقه بحث و گفتگو هنوز به جایی نرسیده بود و طوری که اون بچه موخرمایی دست به سینه فریاد می‌زد میخواد تیشرت تام و جری سرخ رنگش رو بپوشه نشون میداد این بحث قرار نیست به جایی برسه. سهون به اندازه کافی امروز با پسرش برخورد جدی کرده بود و واقعا دلش نمیخواست دوباره سر اون بچه طفل معصوم فریاد بکشه اما دل مهربون جونگین نمیتونست حریف لجبازی اون جغله بشه و اگر سهون نمیخواست این بحث تا صبح ادامه پیدا کنه باید یه تشر کوچولو به پسرشون میزد. سهون معتقد بود هر بچه ای باید با یکی از والدینش رفیق باشه و از اون یکی حساب ببره، این بهترین شیوه تربیتی بود که سهون از والدینش یاد گرفته بود و تصمیم داشت با همین شیوه پسرکوچولوشون رو بزرگ کنه، بنابراین جونگین مهربون با جونها رفیق شده بود و سهون اون کسی بود که با پوشیدن لباس ددی جدی مسئولیت تشر و دعوای پدرانه رو به عهده داشت. اینطور نبود که جونها و سهون باهم رفیق نباشند اما رفاقتشون به گرمی رفاقت جونگین و جونها نبود و هرگز هم به اون حد نمی‌رسید.
نتیجه چشم غره و تشر سهون این شده بود که حالا هر سه مردی که نام خانوادگی اوه رو پشت اسمشون داشتند پوشیده در کت و شلوارهای جین وسط سالن بزرگی که میزبان میهمانان جشن نامزدی چانیول و بکهیون بود ایستاده به قدم برداشتن چانیول به سمت خودشون نگاه می‌کردند. چانیول هیونگ با پوشیدن کت و شلوار اون هم برای اولین بار در طول زندگیش واقعا باوقار و دوست داشتنی به نظر می‌رسید اما در اون لحظه جونگین نمیتونست به جذابیت هیونگ عزیزش فکر کنه نه زمانی‌که امشب اولین شبی بود که بعد از دو ماه قهر و بحث سهون و چانیول باهم ملاقات می‌کردند و معلوم نبود چه چیزی در انتظارشونه.
با رسیدن چانیول در چند قدمیشون پسر بیست و نه ساله در آغوش هیونگش کشیده شد و صدای آرومش توی گوش های جونگین پیچید: خوشحالم که میبینمت بچه سیاه، دلم برات تنگ شده بود.
لبخند روی لب های پسری که در بغل مرد بزرگتر فشرده میشد شکوفه زد و دستهاش برای حلقه شدن دور کمر هیونگش بالا اومد اما با یادآوری اینکه سهون هنوز اونجا ایستاده و هیونگ حتی بهش سلام هم نکرده آروم از آغوش هیونگش خارج شد و نگاهش بین چشم های درشت چانیول و چهره سنگی سهون قل خورد. لازم نبود چانیول خیلی آدم باهوشی باشه تا منظور جونگین رو بفهمه پس یک دستش رو توی جیب شلوار پارچه ایش قرار داد و دست راستش رو به طرف دونسنگ کله شقش گرفت: خوش اومدی سهون.
جونگین واقعا انتظار نداشت چانیول بعد از اتفاق دو ماه قبل انقدر عادی و خب بی اهمیت رفتار کنه اما حقیقت این بود که آدم‌ها قرار نیست همیشه طبق انتظارات ما رفتار کنند.
از گوشه چشم همسرش رو پایید و نگران مچ کوچولوی پسرش رو بیشتر فشرد، ممکن بود سهون دست چانیول رو رد کنه؟ به سهون گفته بود چانیول متاسفه و احتمال میداد همسرش به همین خاطر هم راضی به اومدن به جشن شده باشه، اما چهره چانیول حتی نزدیک به متاسف هم نبود و حالا این جونگین بود که احساس تاسف می‌کرد.
نگاه سهون بین دست چانیول و چشم های درشت هیونگش جابه جا شد و با اطلاع از اینکه نگاه مضطرب همسرش روی صورتش قفل شده دست دراز شده هیونگش رو بین دست خودش گرفت: ممنونم هیونگ. مبارک باشه...
از گوشه چشم میتونست بیرون دادن نفس جونگین رو ببینه و همین صحنه باعث می‌شد از کاری که کرده احساس بهتری داشته باشه، میدونست چانیول ذره ای متاسف نیست و احتمالا اگر موقعیت مناسبی پیش بیاد یه مشت دیگه توی صورتش خالی میکنه اما با اینحال حاضر شده بود به این مهمونی بیاد فقط به خاطر اینکه دلش نمیخواست جونگین عزیزش غصه بخوره. چانیول برای جونگیني که در سن ده سالگی به فرزندخوندگی گرفته شده بود اولین رفیق و اولین هیونگش بود و پر بیراه نبود اگر میگفت چانیول حتی اولین خانواده جونگین محسوب می‌شد. برای همین سهون حاضر بود به خاطر دل کوچیک همسرش نرخری به اسم چانیول رو تحمل کنه و حتی وقتی که میدونه اون مرد گوش بلبلی به زور دستش رو به طرفش گرفته و با چشم هاش قصد تیکه کردنش رو داره علارغم میل باطنیش برای درآوردن چشم های وزغی چانیول دستش رو در دست بفشاره و حتی تشکر و تبریک رو هم به جملش اضافه کنه.
چانیول جونها دوست داشتنی رو درآغوش گرفته بود و بدون توجه به اینکه یک داماد کت و شلواری نباید یه بچه پنج ساله رو توی هوا بندازه و غش غش بخنده، پسر دونسنگش رو برای بار سوم وسط هوا انداخت و با لذت به چهره خندون جونهای عزیزش و دست و پا زدن هاش نگاه می‌کرد. چشم های سهون روی چهره آروم و لبخند قشنگ جونگین که چشم هاش از دیدن پسرش و هیونگش مثل فرشته ها می‌درخشید ثابت مونده بود و فکر می‌کرد اومدنش به این مهمونی و تحمل چانیول واقعا ارزش دیدن این صحنه زیبا رو داشته. جونگین و جونها کنار چانیول عوضی خوشحال بودند و سهون حاضر بود برای خوشحالی اونها علاوه بر تحمل کردن اون غول دومتری با نامزدش هم کمی نوشیدنی بنوشه و راجب علایق و سلایق چانیول صحبت کنه.
سه ساعت از شروع میهمانی چانیول می‌گذشت و رفت و آمدهای گارسون ها نشون میداد به وقت شام نزدیک شدند. جونگین امشب واقعا خوشحال ترین آدم جشن بود و حتی بهانه گیری ها و لجبازی های جونها که خسته شده بود هم نمیتونست حال خوبش رو خراب کنه. میدونست سهون هنوز چانیول رو نبخشیده اما اینکه به هر دلیلی که برای جونگین خیلی مشخص نبود حاضر شده بود به این مهمانی بیاد اونقدر برای جونگین ارزشمند بود که پسر بیست و نه ساله چند بار دور از چشم پسر پنج سالشون آروم دست های رگ دار همسرش رو از زیر میز گرفته بود و به کوتاهی بال زدن شاپرک ها به بهونه سرک کشیدن زیر میز اون دست هارو بوسیده بود.
هنوز ظرف های سوپ و سالاد روی میز اونها چیده نشده بود که جونها آبمیوه صورتی رنگش رو روی لباسش خالی کرد و با صدایی که معلوم نبود چطور از اون حنجره کوچیک خارج میشد شروع به گریه کرد. جونگین برای پسرشون هیچ لباس اضافه ای برنداشته بود و جونها قصد نداشت به هیچ وجه گریه هاش رو متوقف کنه، اون موش کوچولوی خسته فکر می‌کرد هرچه بیشتر جیغ بکشه لباسش زودتر تمیز میشه و حتی سهونی که در آغوش گرفته بودش تا تکونش بده هم نمیتونست آرومش کنه. لب های سهون برای بار دهم طی اون چند لحظه به صورت خیس از اشک جونها بوسه زد و تلاش کرد صداش رو وسط اون شلوغی به پسرشون برسونه: به من گوش بده جون، اشکالی نداره عزیزم میتونیم با دستمال تمیزش کنیم..
جونها دلش نمیخواست به حرف ددی گوش کنه، نه
به خاطر اینکه لباسش کثیف شده بود نه، به این خاطر که آبمیوه کف سالن رو خیس و کثیف کرده بود و جونها از کثیف کردن جشن چانیولی متنفر بود، در آغوش ددیش بالا پایین میشد اما دست هاش رو برای در آغوش کشیدن آپا که روی زمین نشسته بود و یه مشت دستمال روز زمین می‌گذاشت دراز کرد و برای گریه بیشتر به چشم هاش فشار آورد. جونگین برای در آغوش کشیدن پسرش از جا بلند شد و قبل از اینکه برای تمیز کردن جونها به سرویس های بهداشتی پناه ببره جواب همسر ایستادش رو داد: نه عزیزم بهتره خودم ببرمش...
کت جین پسرش رو توی مشت فشرد و برای بار دوم صداش رو رها کرد: مطمعنی نمیخوای باهات بیام داخل؟
بچه ای که قصد داشت به تنهایی وارد دستشویی بشه سرش رو آروم تکون داد و مثل یه سنجاب کوچولو با پریدن توی دستشویی پشت در مشکی رنگ پنهان شد. پدرش چندثانیه به در زل زد و بعد برای شستن کت به طرف روشویی قدم برداشت. صدای باز شدن یکی‌ از درهای پشت سرش باعث شد به عقب برگرده اما با دیدن مرد جوونی که احتمالا از آشنایان بکهیون بود و از دستشویی خارج شده بود دوباره صورتش رو به‌طرف جلو چرخوند و با دقت بیشتری کت رو زیر آب چنگ زد، دوباره صدای باز شدن یکی از درهای دستشویی بلند شد و جونگین منتظر کمی به عقب چرخید، آدمی که از سرویس بهداشتی خارج شده بود، جونها نبود اما جونگین نمیتونست از مرد چشم بگیره، مردی که سه سال از بهترین سال های جوونی جونگین رو به اسم خودش زده بود و بعد مجبور شده بود جونگین رو رها کنه، اینجا چیکار می‌کرد؟
+جونگ...
لب های پسری که به این اسم صدا زده شده بود با بهت نیمه باز موند. صدای رفت و آمد میهمانان توی سالن بین صدای شرشر آبی که روی کت می‌ریخت گم میشد اما جونگین به جز صدای تپش های قلب هیجان زدش صدایی نمیشنید.
از آخرین باری که تمین رو دیده بود چند سال گذشته بود؟ چرا دوست پسر سابقش حالا که جونگین یه همسر و یه فرزند داشت و از همیشه خوشبخت تر به نظر می‌رسید برگشته بود؟ صدای شر شر آب و آدم هایی که وارد و خارج می‌شدند توی گوش هاش می‌پیچیدند اما جونگین نمیتونست چشم هاش رو از چشم های قشنگی که روزگاری باهاشون عاشقی کرده بود بگیره. قبل از اینکه بتونه درک کنه چه اتفاقی درحال رخ دادنه تمین با یک قدم بزرگ به مرد بیست و نه ساله ای که زیباتر از همیشه به نظر می‌رسید نزدیک شد و ثانیه ای بعد آغوش دلتنگش رو با جسم یخ زده جونگین پر کرده بود: خدای من جونگین! دلم برات تنگ شده بود، تموم این مدت تو کجا بودی لعنتی!؟
لب های جونگین خشک شده بود، چرا تمین هنوز اینطور حرف می‌زد؟
ده سال از روزهایی که تمین اجازه داشت اینطور بغلش کنه و همچین حرفهایی بزنه گذشته بود اما تمین بعد از ده سال طوری رفتار می‌کرد که انگار هنوز باهمن.
خاطرات و احساساتی که سالها در قلبش خاک گرفته بودند با این بغل ناگهانی سر از خاک برداشته بودند و میترسوندنش دست های یخ زدش رو بالا آورد تا از آغوش تمین خارج بشه... مغزش با صدای بلند خطر رو فریاد می‌زد و قلبش جیغ زنان توی سینش میدوید، همسرش اینجا بود... پسرش اینجا بود... و جونگین در آغوش دوست پسر سابقش فشرده میشد... شاید جونگین کابوس میدید... یه کابوس واقعی که قرار بود با نابود شدن زندگی قشنگش به پایان برسه... اگر سهون، تمین رو میدید باید جواب همسرش رو چی میداد؟
با هل کوچیکی از آغوش تمین خودش رو بیرون کشید، قلبش تندتر از همیشه میتپید اما برخلاف تمام دفعاتی که در آغوش این مرد از عشق قلبش تند میزد، این تپش این بار از استرس بود!
اگر همسرش همین الان سر می‌رسید و میدید جونگین توی بغل دوست پسرش بوده چه واکنشی نشون میداد؟ داد و فریاد؟ کتک کاری؟ یا شاید هم طلاق! هیچ کدوم از این رفتارها از سهون بعید نبود. سهون مرد سخت گیر و حسودی بود، از اینکه چانیول همسرش رو بچه سیاه صدا میزد اصلا خوشش نمی اومد و از اینکه بکهیون هر اتفاقی می افتاد از جونگین درخواست کمک می‌کرد متنفر بود، حتی گاهی از پسرشون که تمام توجه همسرش رو دزدیده بود دلخور میشد و حالا اگر می‌فهمید جونگین قبل از آشنایی با اون به مدت سه سال عاشق کس‌ دیگری بوده و باهاش عاشقی کرده و این موضوع رو از همسرش پنهان کرده حسادت و خشمش رو چطور ابراز می‌کرد؟
مغز جونگین ترسیده درحال چیدن بدترین سناریو های ممکن بود که زبونش به کمکش اومد، از دیدن تمین بعد از مدتها هیجان زده بود اما نیاز داشت هرچه زودتر از این دستشویی خارج بشه: مدتی میشه که ندیدمت تمین، این مدت حالت خوب بوده؟
لبخند روی لب های تمین با شنیدن صدای نرم جونگین گشادتر شد و پسر یک قدم جلو اومد: فکر کنم بوده، تو چی؟ خوبی؟ با کسی وارد رابطه شدی؟
جونگین نتونست جلوی زبونش رو بگیره: چرا!؟
همینطوری!؟ هیچ دوست پسر سابقی همینطوری از اکسش نمی‌پرسید وارد رابطه شدی یا نه! با گره زدن دستهاش خواست جواب سوال معذب کننده تمین رو بده که صدای بچه گونه ای صداش زد: آپا...
پسرش از دستشویی بیرون اومده بود و الان اینجا بود، به طرف جونها برگشت و متوجه شد پسرش با اخمی که بین ابروهای کم پشتش جا خشک کرده به تمین زل زده، دیگه لازم نبود جواب سوال تمین رو بده چون چشم های خیره مرد نشون میداد احتمالا جوابش رو گرفته. بدون هیچ دلیل خاصی ته دلش آشوب بود و دوست داشت زودتر از این مکان جهنمی خارج بشه. بدون توجه به سوالی که پسرش راجب کت کثیفش پرسیده بود مچ کوچولوش رو بین دست های خیس خودش گرفت و به چهره ناخوانا تمین زل زد: فکر کنم بهتر باشه ما بریم... از اینکه دیدمت..
تمین یک قدم بهش نزدیک شد تا حرفش رو قطع کنه: میشه باهم در ارتباط باشیم؟ من تازه پیدات کردم و نمیخوام دوباره
_ من ازدواج کردم ته...مین

𝐄𝐢𝐯𝐚 [ᴄᴏᴍᴘʟᴇᴛᴇᴅ] Where stories live. Discover now