دنیا سرشو بلند کرد و با جدیت تمام گفت
_دیدم دیگه.. برادرمو دوستش! من میرم بالا..

از شوک زیاد خندم گرفت.. دقیقا رفتارش برعکس خواهرش بود..
+انقد عاشقمه که منو دید سکته کرد! بی ادب!
/ولی زین توی این یه مورد خیلی شبیه همین..

زین چشم غره‌ای رفت و همینکه میخواست جواب بده صدای خانمی اومد
_ولیحا دخترم بیا کمکم کن! این خواهرت همینکه رسید فرار کرد..

و بعد با دستای پر داخل خونه اومد.. بلاخره مامانشو دیدم!
اما طولی نکشید که لبخند از روی لبام محو شد.. چون همینکه منو دید تمام نایلون میوه از دستش افتاد..
از تعجب دستشو روی دهنش گذاشت و انقد شوکه بود که نمیدونست چیکار کنه..
زین سریع جلو رفت و توی گوشش چیزی زمزمه کرد..

منم غافلگیر شده بودم.. اصلا نمیدونستم باید چی بگم.. درسته زین بهم گفت مادرش منو میشناسه اما انتظار چنین ری‌اکشنی نداشتم..

با حرف زین مامانش خودشو جمع و جور کرد و دائم ازش عذرخواهی میکرد.. حتی نمیدونم برای چی..
و بعد با قدم های آروم سمتم اومد و مقابلم ایستاد.. من از خجالت سرجام خشک شده بودم و حتی بزور لبخند میزدم..

دوتا دستشو روی صورتم گذاشت و با چشمای پر از اشک بهم نگاه می‌کرد.. رفتم عقب تر برم که زین گفت
+مامان لطفا!
ولی مامانش بی توجه به اون منو جلو کشوند و محکم بغلم کرد. با بغض گفت

_نزدیک ده ساله ندیدمت.. چجوری من بدون شما این مدت طولانی رو تحمل کردم؟.. یادگاری بهترین دوستمو تنها گذاشتم.. خدایا.. هیچوقت.. خودمو نمیبخشم..

با چشمای حیرت زده و گیج به جلوم نگاه میکردم.. قدرت حرف زدن نداشتم.. یادگاری بهترین دوست؟ راجب چی حرف می‌زد؟..
زین هم که سعی می‌کرد خودشو کنترل کنه جلو اومد و به هر نحوی مامانشو از من جدا کرد..
+ولیحا بیا مامانو ببر تو آشپزخونه بدو!
و بعد بدون گفتن حرفی دستشو پشتم گذاشت و منو به سمت پله ها برد

وقتی به طبقه بالا رفتیم دو تا اتاق بیشتر نبود.. زین منو به اتاق سمت راستی برد.. خیلی کوچیک بود و در حد دونفر توش میتونستن بخوابن..
+ما چند ماهه اسباب‌کشی کردیم واسه همین به من اتاق ندادن.. بلاخره دائم خوابگاهم.. اون اتاق روبه‌رویی هم برای دختراست..

/زین.. چی داری میگی؟ من.. من نمی‌فهمم.. معلوم هست چخبره؟ من چه نسبتی با مامانت دارم؟ قضیه چیه چرا نمیگین؟! وای خدایا دارم روانی میشم!
+باشه باشه آروم باش من ازت معذرت میخوام.. مامانم نتونست تحمل کنه.. لطفا بهمون فرصت بده که یهویی نگیم بهت..

نمیدونم چجوری ميتونستم حالمو توصیف کنم.. حس میکنم چیزی بود که نمیخواستم بشنوم.. انگار از لحظه بعدش میترسیدم.. اما دیگه دیر بود من اینجا بودم و حقیقت خیلی باهام فاصله نداشت..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now