خونه زین توی دهکده بود و خیلی با ما فاصله نداشت.. سایمون آدرس رو میدونست و قرار بود خودش با سوفیا تنها بیان..
زین کوله ای که دستش بود رو دوشش انداخت و بهم نزدیکتر شد
+این دو روز خوب بود؟ راحت بودی؟
نمیدونستم قصدش از این سوالا چیه واسه همین ازش پرسیدم
/زین.. تو مطمئنی که چیزی نشده؟ یعنی چرا فکر میکنی که توی خونه خودم راحت نیستم..زین کلاه بافتنی شو در آورد و گفت
+نمیدونم همینجوری گفتم... حق با توئه منو ببخش نباید دیگه این سوالای مسخره رو بپرسم..دیگه حرفی نزدیم تا اینکه به دهکده رسیدیم..
/میگم.. راستش من هیچ آشنایی با خانوادت ندارم.. تو تک فرزندی؟
+اره.. اتفاقا میخواستم بهت بگم.. من دو تا خواهر دارم خودم تک پسرم.. بابام پایین خونمون زیورآلات میفروشه و مامانم خیاطه.. خواهرام ولیحا و دنیا تازه ده سالشون شده.. همشون بی صبرانه منتظرن تا تو رو ببینن../چه خوب منم همینطور!
داخل یکی از کوچه ها رفتیم و زین با دستش به آخرین خونه اشاره کرد
+رسیدیم.. اونجا خونه ماست!خونشون دو واحد بود.. یه خونه با آجرای قهوه ای که بیرونش با اینکه باغچه نداشت اما کلی گلدون و گلای قشنگ گوشه کنارش چیده بودن..
/چقد خونتون در حین سادگی قشنگه.. اون گلها خیلی خوبن!
+ولیحا خواهرم عاشق پرورش گل و گیاهه.. کم مونده اتاق منو هم پر از گل بکنه..چمدون هارو روی پله ها گذاشتیم و زین جلو رفت و زنگ در رو زد
خیلی طول نکشید که صدای دختری اومد..
_دارم میام! اومدمممم!و بعد در خونه باز شد اون دختر وقتی ما رو دید جلو اومد و برادرشو بغل کرد
_آخ داداش قشنگ من..
+ولیحا ببین کی اینجاست!وقتی ولیحا ازش جدا شد سمت من اومد و با خجالت به برادرش گفت
_این همون دوستته؟قبل از اینکه زین چیزی بگه جلو رفتم و خودمو معرفی کردم
/هی ولیحا من لوییم خوشبختم..
_منم همینطور!.. بیاین بریم داخل..چمدونمو داخل بردم. زین اونارو گرفت و بالا برد.. خونشون خیلی کوچیک و جمع و جور بود. وقتی از در وارد میشدی سمت چپت پله داشت و احتمالا اتاقاشون طبقه بالا بود...
+لویی من اینا رو میزارم تو اتاقم.. ولیحا بقیه کجا رفتن؟ مامان و دنیا؟ فکر میکردم خونه باشن..
_رفتن بازار برای خونه یکم خرید بکنن.. احتمالا الاناست که برگردن..
سمت مبل رفتم و روش نشستم.. زین بدو بدو برگشت و لباسمو گرفت تا آویزون کنه..
+بابام دوروزه با دوستش به شهر رفته.. فقط لویی.. مامان هروقت اومد و کاری کرد هول نکن باشه؟
خندم گرفت و به شوخی گفتم
/داری نگرانم میکنی زین!.. چه ریاکشنی مگه میتونه داشته باشه؟همون لحظه در خونه رو زدن و ولیحا سریع رفت تا باز کنه.. چند لحظه بعد یه دختری که انگار از ولیحا بزرگتر بود، جلو اومد و همونجوری که سرش تو گوشیش بود بهمون سلام کرد..
زین شاکی شد و گفت
+دنیا؟ نمیخوای ببینی کی اینجاست؟!
YOU ARE READING
PITTEL •L.S•
Fanfiction"پیتل" بزرگترین مدرسه ناشناخته جهان.. ☆لویی یه جایی دور افتاده بهوش میاد و میفهمه حافظشو از دست داده.. اون دانش آموز یکی از مدارس ماورالطبیعی جهانه که هری استایلز مدیر اونجاست.. لویی هیچکس رو به یاد نمیاره تا اینکه اولین روز با دیدن هری یه اتفاقی بر...
Part 13
Start from the beginning