کیلیا بدون گفتن حرفی وسایلش رو برداشت و از اتاق بیرون رفت.. من هنوزم توی شوک بودم جوری که برای چند ثانیه یادم رفت تکون بخورم

~لویی؟ میدونم اونجایی بیا بیرون..
در کمد رو باز کردم و هری رو دیدم که روی مبل نشسته..
/چجوری فهمیدی من اینجام؟
صداش یکمی میلرزید
~اولش نفهمیدم ولی بعد اینکه چشمامو بستم... نمیدونم چجوری متوجه شدم همین اطرافی.. فکر میکنی چرا یهویی انقد آروم شدم؟

لبامو رو هم فشار دادم و برای اینکه تو چشماش نگاه نکنم با انگشتام ور رفتم..
~بیا اینجا..
بلند شد و بعد از باز کردن دستاش منتظر بود برم بغلش..
صورتش به شدت خسته و غمگین بود.. یاد چند لحظه پیش افتادم که چقد کیلیا بی رحمانه سرش داد میزد..

جلو رفتم و سرمو روی سینه اش گذاشتم.. اونم منو محکم بغل کرد و گفت
~گاهی اوقات فقط یک آغوش گرم میتونه هزاران کلمه رو بیان کنه که زبان قادر به توضیح دادنشون نیست..

سرم رو بلند کردم و به چشماش نگاه کردم
/هری من واقعا متاسفم.. ایکاش دیرتر میومدم که شاهد این ماجرا نباشم..
~حرفشم نزن.. بهت که گفتم بودنت کنارم باعث آرامشم میشه..

هری ازم جدا شد و سمت پنجره رفت..
~من فقط نمیدونم چرا مامانم چند وقته اینجوری میکنه.. اوایل که اومده بودم کاری باهام نداشت.. ولی الان نزدیک یه سال شده که گیر داده من باید یاد بگیرم قدرتمو بیشتر کنم.. حتی نمیدونم برای چی! من هرچقدر سعی میکنم ازش فاصله بگیرم اون بیشتر خودشو درگیر من میکنه.. ایکاش به آدامی که دائم بهش چسبیده یکم توجه میکرد..

/یعنی چی اخه.. چرا باید انقد بهت فشار بیاره؟ چه دلیلی داره که به اینه زودی قدرتتو کنترل کنی؟
~گفتم که نمیدونم.. واقعا هیچ ایده ای ندارم... الانم فهمیده امشب ماه کامله برگشته به استاد خصوصیم گفته هری باید بدون جادوگر تبدیل بشه و دردشو تحمل کنه..
/خیلی ببخشید ولی واقعا متاسفم برای همچین مادری!
~ولش کن لو بزار بهت بگم چرا گفتم امروز بیای.. بشین.

رفتم روی صندلی پشت میز کارش نشستم
/چیزی شده؟ چی میخواستی بگی؟
~قضیه پدر منو چقد میدونی؟ آرنولد استایلز..
/خیلی نمیدونم.. یه چیزایی سایمون بهم گفته بود.. چطور مگه؟

~خب پس اول باید اینا رو بدونی بعد قضیه نامه رو بهت بگم..فقط قول بده بین خودمون بمونه..
"حدودا چهارسال پیش وقتی من همسن تو بودم و میخواستم به پیتل بیام یه شب پدر من بی دلیل غیب میشه.. من اون روز خونه نبودم و وقتی برگشتم دیدم جز آدام کسی نیست.. بعد حدودا یک ساعت مامانم اومد و شاید باورت نشه ولی هیچوقت مامانمو اونجوری ندیده بودم.. نمیدونم حتی چجوری توصیف کنم ولی خیلی عصبی و کلافه بود.. من به شدت ترسیده بودم و هرچی ازش سوال میکردم چخبر شده و بابا کجاست جواب نمی‌داد..
تا اینکه بعد از چند دقیقه از شوک در اومد و بلند سرم فریاد کشید و رفت تو اتاقش.. قشنگ ميتونستم حس کنم اونشب اتفاقی افتاده.. یادم نمیاد دقیقا چی شده بود ولی انگار من باز بیرون رفته بودم و وقتی برگشتم مامانم حالش خوب شده بود.. انگار نه انگار اتفاقی افتاده بود.. وقتی دوباره ازش پرسیدم بابا کجاست خیلی با آرامش بهم گفت که پدرم تمام پول و اموالمون رو برداشته و فرار کرده.. من باورم نمیشد و عصبی شده بودم.. وقتی هم بهش گفتم که دروغ میگه و بابام همچین آدمی نیست، برگشت گفت که من از هیچی خبر ندارم چون آرنولد اواخر خیلی بدهی بالا آورده و توی مدیریت پیتل به مشکل برخورده.‌. و حالا ترسیده و فرار کرده.. "

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now