_ببخشید؟؟ شماها همین الان مستقیم میرین به مدیریت پیتل! فکر کردین بیخیال این موضوع میشم؟!
+سوفیا.. جان جدت.. ببین نیم ساعت بیشتر وقت نداریم برگردیم خوابگاه.. من واقعا خستم امروز کلی کار کردم..

همونجور که داشتم به بحث سوفیا و سایمون گوش میدادم یهو به طرز بدی سرم تیر کشید..
انگار در صدم ثانیه، هزاران سوزن توی مغزم فرو کرده بودن..
وقتی به زین نگاه کردم دیدم اونم از درد شدید سرشو محکم فشار میده..

هرچی می‌گذشت بدتر می‌شد.. حس میکردم سرم در حال منفجر شدن بود نتونستم تحمل کنم و روی زانوهام افتادم.. محکم به پیشونیم ضربه میزدم تا دردش کمتر شه..
_وای خدای من اینا چرا اینجوری میکنن؟ پسرا چتون شده تروخدا بس کنین..

دیگه صدای اطراف رو نمیشنیدم.. چشمامو محکم روی هم فشار دادم..
+لویی؟ صدای منو میشنوی؟ زین؟ گایز بگین چخبره.. وای فاک.. سوفیا... بنظرم باید بریم دکتر رو پیدا کنیم اینا حالشون خوب نیست..

/نه وایستا..

تونستم فقط یکم درد سرمو کنترل کنم
/من فکر کنم میدونم به خاطر چیه..
_به خاطر چی؟

از درد زیاد حالم بد شده بود و بزور حرف میزدم
/فکر کنم... حافظمون.. داره برمیگرده..

زین که سعی می‌کرد به دیوار تکیه بده گفت
+آره راست میگه.. منم یه چیزایی یادم اومده ولی فاک.. دردش خیلی بده..

______________

یک ساعت از رفتن آدام می‌گذشت.. نمیدونست چرا مادرش برنگشت.. حتی مهم نبود.
تا الان توی دفترش نشسته بود و به یه موضوع فکر میکرد
"دیدن لویی تاملینسون"
چجوری باید اینکارو میکرد؟
اگه آدام اونو میدید چی؟.
یا اگه لویی حاضر به دیدنش نبود؟..

~اوف این سخت‌تر از چیزیه که فکر میکردم..
نامه هارو تموم کرده بود و برای فردا کار خاصی نداشت.. بلاخره میتونست بعد مدت ها یکمی استراحت کنه و برای دیدن لویی تصمیم بهتری بگیره..

در اتاق زده شد و یکی از سرپرست های بخش سه داخل اومد..
+قربان آقای کلارک میخوان شما رو توی کتابخونه ملاقات کنن..گفتن کار ضروریه وگرنه میومدن به اتاقتون..
~مشکلی نیست. اتفاقا میخواستم الان برم سمت خوابگاه..

نماینده بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج شد.. هری شال گردن و کتشو برداشت و بعد از خاموش کردن شمع ها و چراغ از اتاقش خارج شد..
به طبقه دوم رفت تا به سمت کتابخونه بره..
کسی توی سالن و راهرو ها نبود..
~پس نماینده ها کجان؟

بیخیال شد و همینجور که راه می‌رفت حس کرد صدایی از ته راهرو سمت راست میاد.. اول فکر کرد خیالاتی شده اما بعد دوباره صدای چند نفر رو شنید..
~این وقت شب کی اینجا میاد؟
آروم به سمت در کلاس رفت.. کم کم صدا ها واضح میشدن..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now