ثابت ایستادم.. هنوز اتفاقی نیوفتاده بود.. نگاه پر استرس بچه ها رو روی خودم احساس میکردم.. میخواستم بگم منم متوجه چیز عجیبی نشدم اما... اما صدام اصلا در نمیومد.. بدنم از ترس منجمد شد..
هردفعه سعی می‌کردم حرف بزنم انگار گلوم گرفته بود و هیچ صدایی ازش خارج نمیشد..

وحشت کرده بودم جیغ میزدم.. استاد و بچه ها همه هل کرده بودن.. آقای هیل سعی داشت دایره رو بشکنه اما موفق نمیشد..

با اینکه بدنم ضعف کرده بود آروم به سمت بیرون دایره رفتم..
اما همینکه پامو ازش خارج کردم افتادم توی تاریکی مطلق..
"وای خدای من.. چرا.. چرا همه جا تاریکه.."
"چه اتفاقی داشت میفتاد؟"
دیگه توانایی حرکت دادن بدنمو نداشتم و پاهام شل شد و افتادم روی زمین..
نکنه من مردم؟ شاید واقعا مردم و اینجا آخر دنیا بود؟
به قدری ترسیده بودم که اشک هام گونه هامو خیس میکردن

_تاملینسون؟ صدای منو میشنوی؟ سعی کن روی صدای من تمرکز کنی! خودتو بکش بیرون

اون کیلیا بود.. اما صداش توی جهان تاریک اطرافم اکو می‌شد..
_تاملینسون.... روی... صدای.. من... تمرکز... کن... تو میتونی..خودتو بیرون بکشی..

چشمامو بسته بودم..
صداش..
*اون حق نداره از اتاقش بیاد بیرون...*
*خیلی دور نشده پیداش کنین...*

دست هام به شدت میلرزید.. میترسیدم.. اما با این تفاوت که این‌بار ترس جدیدی نبود.. ترسی بود که انگار سالهاست دنبالمه..
*اون نباید منو بگیره نباید پیدام کنه.. باید فرار کنم*

بلند شدم و نفهمیدم چجوری خودمو بیرون کشیدم. یه حس عجیبی داشت. انگار یک نفر منو از سنگینی فشار آب اعماق دریا نجات داده..

تونستم بلاخره برگردم. دیگه دایره ای وجود نداشت چون تمام پودر های سفید رنگ پخش شده بود.. بچه ها ترسیده بودن و دورم حلقه زده بودن.. حتی رنگ صورت زین هم پریده بود..

زین کمکم کرد که بشینم روی زمین..

+لویی.. من.. من فکر کردم که برای همیشه رفتی وای خوشحالم میبینمت..
چند از بچه ها نزدیک شدن.. هرکسی پشت هم یه چیزی میگفت..

*وای خیلی صحنه ترسناکی بود.. ما هرچی صدات میکردیم تو جواب نمیدادی! بعدشم که یه لحظه غیب شدی..
*خداروشکر من نرفتم شاید میمردم!
*خوب شد مدیر به موقع رسید و نجاتت داد!.
چند قدم اونطرف تر کیلیا ایستاده بود و همونجور که منو نگاه می‌کرد با آقای هیل صحبت می‌کرد

_________

+آقای هیل چند بار باید تکرار کنم؟ قرار نیست به کسی بگید که این روش رو تغییر دادین!.. اگه برای لویی این اتفاق افتاده به ما هیج ربطی نداره.. من فقط میخواستم مطمئن بشم که شدم. نیاز نیست انقد بترسین.. برای بچه ها هم همون دروغی که گفتم رو بگین کافیه.. برو لویی تاملنیسون رو بفرست پیشم..

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now