+فردا ساعت هفت صبح همه توی حیاط حاضر میشین شلوغ بازی در بیارین با من طرفین .. مراسم مهمیه و باید به خوبی سال های قبل اجرا بشه.. بعد مراسم به ساختمون خوابگاه میرین و هرکی اتاق خودشو با کمک نماينده ها پیدا میکنه..
اینم بدونید قراره مستقل بیشین پس خبری از لوس بازیاتون نیست..
راجب فراموشی هاتون من زیاد چیزی نمیگم تو مراسم همه چی توضیح داده میشه.. یه ربع دیگه خاموشیه

ساندویچمو تموم کرده بودم و روی تخت دراز کشیدم. قبل از خاموشی خوابم برد..

*لویی قول بده اگر هر اتفاقی افتاد اول از همه مراقب خودت باشی اوکی؟*
*اما بابا تو قراره برای همیشه بری؟*
*اگر هم من برای همیشه رفتم باید بدونی تا ابد توی قلب کوچیکت میمونم پسر قشنگم*

چشمامو باز کردم.. یهویی از خواب بیدار شدم...
مثل اینکه سر و صدا راه انداخته بودم چون صدای غر غرای تخت بغلی بلند شده بود..
به تخت تکیه دادم که حس کردم یکی سمتم میاد
صورتش به خاطر تاریکی به خوبی مشخص نبود ولی لحظه ای توی انعکاس نور ماه از پنجره های سالن تونستم ببینمش..
یه پسر مو مشکی حدودا هم قد من بهم یه بطری آب داد و بدون اینکه چیزی بگه یا حتی منتظر تشکر من باشه سمت تختش رفت

چشمام گرد شد! یه حس خوبی گرفتم و از تپش قلبم می‌شد فهمید دلیلش چیه
"لویی کنترل کن خودتو پسر"
به خودم نهیب زدم تا ذهنم بیشتر از این به چیزای منحرف فکر نکنه..
در بطری آب پلمپ بود و معلوم بود دهنی نیست
چند قلپ خوردم. کم کم اون پسر رو فراموش کردم چون یاد خوابی که دیدم افتادم..
برای اولین بار تصویر پدرمو یادم اومد
قلبم درد گرفته بود
چون تازه حس کردم چقد دلتنگش بودم...

صبح با صدای اون پسر تپل که پشت هم داد میزد و میگفت "بیدار شو" به طرز بدی از جام پریدم.
/فاک فاککک.. سالن چراا خالیهههه؟؟ وای شت خواب موندم!
سریع از تخت پایین اومدم
/وای نه نه.. همه رفتن؟؟ تروخدا بگو مراسم شروع نشده
پسر تپل مثل من هل کرد و گفت
+نه نههه تازه همه رفتن بیرون.. توهم.. ماهم.. باید بریم بیرون
.. سریع
سرمو تکون دادم
/پس زود باش

سمت در رفتیم و خداروشکر چند نفری هنوز اونجا بودن..
دیشب لعنتی بعد بیدار شدنم تا دم دمای صبح دیگه خوابم نبرد. واسه همین اینجوری خواب موندم..

همراه بقیه به بیرون ساختمون رفتیم ولی ایندفعه به سمت محوطه بزرگِ ورودی پیتل!
وسط حیاط فواره دایره ای بزرگی قرار داشت و اطرافش پر از مجسمه های فرشته با مدل های مختلف بود
از پله های سنگی پیتل پایین رفتیم.
سمت راست و چپ فواره میز و صندلی های مجللی چیده شده بود و روی هرکدوم از میزها پر از خوراکی و میوه و شیرینی های متنوع دیده میشد.
سکوی اصلی نسبتا بزرگی هم رو به روی بقیه بود که صندلی های زیادی روش گذاشته بودن که مطمئنم برای استادان و پروفسور هاست.

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now