+ام ببین پسر همه اینجا قرار نیست آدم خوبه باشن.. انتظار نداشته باش هرجور که از دیگران توقع داری ، همونجور هم باهات رفتار کنن..
لحظه ای ایستادم و نگاهش کردم
/ممنونم تو رو هم به دردسر انداختم
+بابا اوکیه ما هرروز اینجا از این داستانا داریم نگران نباش. حالا بگو اسمت چیه؟ باید شماره تختتو بهت بدم..
/لویی تاملینسون

لیام دنبال کارت های رنگی گشت و در نهایت یه کارت سبز بیرون کشید
+اینم از کارتت. برو پیداش کن احتمالا آخرای سالن میفتی
فقط لویی.. *لحظه ای مکث کرد و دستشو رو شونم گذاشت*
ببین هرکی چرت و پرت گفت بهش گوش نده اوکی؟ اصلا با کسی بحث نکن یه وقت میبینی بیخودی کارت به زیر زمین میکشه
دستمو رو دستش گذاشتم و گفتم
/اوکیه داداش.. من شاید زود عصبی بشم ولی هیچوقت کاری نمیکنم که بعدش پشیمون بشم
+مراقب باش حتما
برای تشکر بغلش کردم و سمت سالن خوابگاه رفتم

چندین لوستر بزرگ به سقف سالن وصل بود.. تخت های دو طبقه گوشه دیوار ها ردیف چیده بودن و بالای هرکدوم یه شماره وصل بود
مثل اینکه دختر ها سمت چپ و پسرها سمت راست بودن
کل سالن حدودا ۵۰ نفری میشدن

به کارتم نگاه کردم و بعد یه دقیقه تخت خودمو پیدا کردم طبقه پایین برای من بود. اما یه پسر تپل روش نشسته بود بهش گفتم
/سلام. راستش کارت من برا طبقه پایینه.

فکر کردم شاید این تختش نباشه واسه همین کارت رو بهش نشون دادم
اون پسر که سرش پایین بود و دست به سینه یه گوشه ای کز کرده بود نگاهی به کارتم انداخت و بعد مکث کوتاهی گفت

+اممم.. خب اره... من.. من نمیتونم برمبالا..

یهو پسرای اطراف شروع کردن به خندیدن و هرکی یجوری مسخرش میکرد

*تو اصلا جلوتو میتونی ببینی گنده وک؟
*نگاه دکمه های پیراهنش داره پاره میشه!
*شرط میبندم وزنش ده برابر منه

دیدم که صورتش مثل لبو سرخ شد و بیشتر توی خودش فرو رفت
چشم غره ای به بقیه رفتم و نزدیک بهش گفتم
/باشه مشکلی نیست تو اینجا بخواب من میرم بالا
بعد هم از نرده ها بالا رفتم و دراز کشیدم
به شدت خسته بودم. هرلحظه امکان داشت بیهوش بشم.
اما چند دقیقه بعد یه سری سرپرست با لباسای شبیه لیام و چند تا نماینده داخل سالن اومدن
صدای سوت سرپرست ها بلند شد تا جمعیت ساکت بشن

بعد پسری کنار لیام شروع به صحبت کرد
+همگی سکوت. یه کلمه ازتون نشنوم.. امشب رو تحمل کنین از سر و کول هم بالا نرین و مثل بچه ها رفتار نکنین مثلا ۱۶ سالتونه.. شام امشب ساندویچ و با یه بطری آبه. بینتون پخش میشه. تو سکوت میخورین و یه کلمه حرف نمیزنین.. وگرنه تا صبح توی سرمای بیرون نگهتون میدارم!

ساندویچ و آبی که روی تختم پرت شد رو گرفتم..
همونی بود که سایمون بهم داده بود اون پسر ادامه داد

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now