Chapter2

1.1K 97 42
                                    

*فلش بک*
داستان از نگاه هري

امروز زين بعد کنسرت گفت که ميخواد به ما يه چيزي بگه و ما رو دور هم جمع کرد البته زين گفت به نايل خبر نديم و اون نياد....

"خب داداش چي ميخواستي بهمون بگي؟!"

"امم...خب بچه ها...شما ميدونيد که من خيلي دوستتون دارم مگه نه؟!"

"اره زين اين چه حرفيه!"

"خب من يه تصميمي گرفتم....من ميخوام از گروه برم!"

"چي؟!"

"اين امکان نداره زين...بگو که...."

"بچه ها من تصميمو گرفتم...لطفا"

"آههه باشه زين...هر جور خودت دوست داري"

خب حتما اون خيلي به اين موضوع فکر کرده و تصميمشو قطعا گرفته!

"ما به تصميمت احترام ميذاريم"

ليام گفت و سعي کرد خونسرديشو حفظ کنه.

"اره تو هميشه زي زي من ميموني"

لويي هنوزم سعي ميکنه شوخ طبعيش رو نگه داره...

"واقعا ببخشيد پسرا....لطفا به نايل چيزي نگيد"

"اما چرا؟!...نايل خيلي تورو دوست داره...بايد بدونه"

"نه اگه بدونه خيلي ناراحت ميشه پس ازتون ميخوام بهش نگيد"

"باشه حتما"

"دلم براتون تنگ ميشه داداشاي گلم"

"ما هم همينطور"

در حالي که همديگرو بغل کرده بوديم گفتيم...نايلم اومد تو اتاق و با تعجب مارو نگاه کرد!

"چي شده رفقا؟!...اتفاقي افتاده؟!"

نايل اون لبخند هميشگيش رو روي لبش داشت.

"بيا اينجا نايل"

زين به نايل گفت و نايلم بدو بدو اومد تو بغلش...

"زين اين کارا براي چيه؟!"

"همينجوري...ادم نبايد عشقش رو بغل کنه؟!"

"چرا خيليييي!!"

زين موهاي طلايي نايلو بوس کرد و ازش جدا شد و تو چشماي ابيش نگاه کرد...

"تو هميشه جوجه طلايي من ميموني مگه نه؟!"

"اره و تو هم هميشه جوجه تيغي من ميموني درست ميگم؟!"

"اره هميشه!"

زين تو چشماش اشک جمع شده بود اما سعي کرد به رو نياره.

"خب گايز موافقيد بريم يه رستوران غذا بخوريم؟!"

"اره"

"اره خيلي خوبه"

"گرسنم شده بود"

"نايل تو چي دوس داري؟!"

"تو که ميدوني جواب من به غذا هميشه اره هس"

"پس بريم"

زين مارو به يه رستوران برد و اونجا کلي غذا خورديم و نايلم مثه هميشه پر اشتها ميخورد...

"شب خوبي بود ممنون از همگي"

"ما هم از تو ممنونيم زين"

ما با هم خداحافظي کرديم و هر کي رفت خونه خودش....فعلا که نايل هيچي نفهميده اگه بفهمه خيلي بد ميشه گرچه بلاخره بايد باهاش رو به رو بشه...

*********************
سلامممم^_^
ببخشيد که دير شد چون واقعا روش کار نکرده بودم....
خب حالا نظرتون چيه؟!
فعلا که نايل از چيزي بو نبرده!!
قسمت بعدي رو سعي ميکنم زود بذارم....
راستي کسايي که روضه ميگيرن،روضه هاشون قبول باشه;-)

Kamu telah mencapai bab terakhir yang dipublikasikan.

⏰ Terakhir diperbarui: Jun 20, 2015 ⏰

Tambahkan cerita ini ke Perpustakaan untuk mendapatkan notifikasi saat ada bab baru!

Ziall HorlikTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang