توراه از شیشه ماشین به بیرون نگاه میکردم. هرچند همه جا پر از مه بود ولی زیبایی اون جنگل واقعا دیدنی بود.
به سایمون نگاه کردم
+خیلی خوشحالم که ری اکشنتو الان میبینم
/چطور مگه؟
_به پیتل خوش اومدی عزیزم
با حرف واندر به جلو نگاه کردم و .. هولی شت.. این قلعه به این بزرگی روبه روی من واقعا پیتل بود؟؟ نمیدونم چجوری باید اون حجم از ابهت این قلعه رو توصیف کنم

_میبینی لویی.. منم همیشه میام انگار اولین باره دیدمش خیلی بزرگ و باشکوهه
پروفسور واندر خنده ای کرد و گفت
_فعلا باید این منظره رو فراموش کنین چون ما قراره از در پشتی قلعه وارد شیم
ماشین از جاده اصلی خارج شد و به سمت دیگه رفت. چقد دلم میخواست قلعه و محوطه اونجا رو از نزدیک ببینم
حس میکردم از گذشته ای که به یاد نمیارم عاشق اینجا بودم

بلاخره ماشین وسط حیاط ایستاد و حجم زیادی از بچه های همسن و سال من با خانواده هاشون سمت ما اومدن. اینا دیگه کی بودن؟
پروفسور واندر که هول کرده بود گفت
_ای وای مثل اینکه خیلی امروز سرم شلوغه.. بچه ها وقتی پیاده شدین مراقب باشین. نزدیک من باشین

اولش منو سایمون واقعا داشتیم له می‌شدیم و من کم کم سرم گیج میرفت چون واقعا گشنم شده بود
ولی بعد یه پنج نفری با لباسای قدیمی و کلاسیک و نشان های عجیب و غریب جلو مردم اومدن و راه رو برای پروفسور واندر باز کردن
_ممنونم ازتون پسرا. لیام تو با من بیا. لویی سایمون زود باشین

پشت سر پروفسور واندر رفتیم و وارد محوطه پیتل شدیم
بعد از پله های سنگی اونجا بالا رفتیم و بلاخره تونستم داخل این قلعه رو ببینم
از تعجب زیاد بابت زیبایی بیش از حدش سر جام ایستادم
"واو اینجا فوق العادس"
تمام دیوار ها از طرح های طبیعت و مراسم های مختلف نقاشی شده بود. ستون های بلند با مجسمه های مختلف.. سقف رنگین با لوستر های بزرگ همه چی اونجا باشکوه بود!

سایمون برگشت سمتم و آروم بهم گفت
_لویی؟ من باید برم دیگه نمیتونم راهنماییت کنم. پروفسور واندر اجازه نمیده. مراقب خودت باش وقتی کارت تموم شد اومدی بیرون پیش پرچم پیتل منو پیدا کن. برات غذا میارم اوکی؟
سرمو تکون دادم
/ وای آره خیلی گشنم شده مرسی ازت. منو دارن کجا میبرن؟
_پروفسور واندر احتمالا بهت میگه. اینجا خیلی شلوغه چون جز تو بازم هستن که باید با پروفسور صحبت کنن
_لویی چرا وایستادی زودتر بیا من عجله دارم

از سایمون جدا شدم و پشت واندر رفتم تا اینکه به اتاقی رسیدیم
_لویی تاملینسون. فقط برای چند دقیقه داخل اتاق بشین تا من دوباره برگردم پیشت باشه؟ ایندفعه قول میدم طول نکشه
پروفسور خنده ای کرد و منو تنها گذاشت.
وارد اتاق شدم و نمیتونستم بیخیال جزئیات پیتل بشم. لعنتی مثل یه موزه بود. بزرگترین موزه جهان!

خندم گرفت و روی یکی از صندلی های اون اتاق نشستم. شبیه اتاق جلسه بود اما ده تا صندلی بیشتر نداشت
حدودا پنج دقیقه بود که نشسته بودم. تصمیم گرفتم برم سمت پنجره و بیرونو نگاه کنم. محوطه بیرون و داخل پیتل هنوز شلوغ بود و اون پسرای بزرگتر از من مردم رو کنترل میکردن
یهو در باز شد
برگشتم ببینم کی بود که انقد در رو محکم باز کرد جوری که صداش منو از جا پروند
_لویی؟ وای خدای من تو حالت خوبه باورم نمیشه خیلی نگرانت بودم
/ببخشید من باید شما رو بشناسم؟
اون خانم که دائم گریه میکرد با هق هق گفت
_پسر قشنگم... من مادرتم

____
خب داستان من از بابت موضوع اوکیه چون دارم تا آخرش مینویسم و قراره پایان داشته باشه
فقط میمونه طرز نوشتنم که چون الان هنوز کسی داستان رو نمیخونه نمیتونم بفهمم خوشتون اومده یا نه:)
اون عکسای بالا وایب این پارته..
مرسی که میخونین♡
💌kimia

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now