+لویی قبل از اینکه پروفسور بیاد باید ازت عذرخواهی کنم البته بهم حق بده که فکر کردم دزد بودی و ..
/تو منو زدی ولی.. من دیدم.. دیدم که یه گرگ بهم برخورد کرد!
+اوه شت پس منو دیدی.. ام خب.. چجوری بهت بگم نمیخوام باعث شم وحشت زده شی ولی آره.. من اون گرگ بودم.
باورم نمیشد! توی شوک بودم که از پشتم صدای واندر اومد

_لویی حالا وقتشه بشینی روی صندلی و بزاری من همه چی رو بگم
پروفسور واندر حالش بهتر بنظر می‌رسید. احتمالا اون کاری که داشت باعث شده بود سرحالتر بشه
وقتی همه روی صندلی وسط خونه متروکه نشستیم پروفسور واندر شروع کرد
_لویی. تو از وقتی توی انباری خونه "سایمون هاروی" بهوش اومدی هیچی رو به یاد نمیاری باید بهت بگم که اصلا گیج و نگران نباشی. لویی تاملینسون تو توی این شرایط قرار گرفتی چون امسال مدرسه ماوراءالطبیعی پیتل دچار مشکلی شده بود و تمامی دانش آموزان ورودی امسال دچار از دست دادن حافظه هاشون شدن.
/مدرسه پیتل؟ من یجا اسمشو شنیدم.. درست یادم نیس.. اما فکر کنم توی انباری اون خونه..
سایمون نگاهم کرد و گفت
+چون منم توی اون مدرسه درس میخونم لویی تو هم دانش آموز جدید اونجایی.
واندر سرفه کوتاهی کرد و گفت
_لطفا خوب به حرفام گوش کن. من یکی از مدیر ها و پروفسور مدرسه پیتل هستم. من سرپرست اصلی بخش یک اونجام یعنی سرپرست شما دانش آموزان ورودی..
قراره بیشتر راجب پیتل بفهمی اما الان مجبوریم حرفای مهمتری بزنیم تا تو رو از این وضعیت نجات بدیم

پروفسور واندر به حرفاش ادامه داد اون گفت که من عضوی از دانش آموزان پیتل هستم یعنی نیروی ماورالطبیعی دارم. نمیدونم چرا تعجب نکردم. انگار از قبل اینو میدونستم ولی یادم رفته بود
اون بهم گفت چون نمیدونسته من کی بودم و چرا توی خونه خودم بیهوش نشدم منو اینجا آورده تا خانوادمو پیدا کنه.
/الان اونا اینجان؟
_نه ما باید باهم به سمت پیتل بریم ماشین بیرون منتظره

وقتی به سمت بیرون رفتیم تازه فهمیدم این خونه متروکه وسط یه جنگل مه آلود قرار داره. واسه همین بشدت سرد بود.
خودمو از سرما جمع کردم که یه کتی روی شونه هام قرار گرفت.
+بیا اینو بپوش. لباست کمه. بلاخره باید کاری که کردم رو جبران کنم.
/ ممنونم ازت سایمون.. ام.. راستش برام عجیبه که چرا با اینکه آشنایی‌مون با دعوا بوده ولی من حس خوبی بهت دارم؟... یعنی به عنوان یه دوست!

سایمون خنده ای کرد و تازه متوجه اجزای صورتش شدم
"اون واقعا زیباست"
+من که حافظمو از دست ندادم لو. مطمئن باش ما قبلا ارتباطی نداشتیم. ولی این حرفا رو بزار کنار نمیدونی وقتی دیدم بیهوش شدی چجور سکته کردم فکر کردم واقعا کشتمت

پشتشو محکم زدم و گفتم
/بهتره خفه شی من کوچولو نیستم لیتل شت
سایمون خنده ای کرد و باهم به سمت ماشین رفتیم. انگار حرف خانم واندر با راننده ماشین تموم شده بود.

PITTEL •L.S•Where stories live. Discover now