داداشیا

994 75 7
                                    

دستم دستم واااای دستم سوخت.....برید کنار
قابلمه سوپ رو گذاشت روی میز و خودش رو پرت کرد روی صندلی
_آبا.....آبا بیا صبحانه بخوریم هیونگ سوپ جلبرگ پخته
از روی همون صندلی با صدای بلند آبا رو صدا زدم اُما با سبد نون پشت میز نشست با لبخند همیشه گیش و با عطرآرامش بخش بابونه ای که از خودش آزاد کرد تو چشمام خیره شد بوس از راه دوری برام فرستاد ولب زد

_تولد ۲۰سالهگیت مبارک جیمینا

آبا از پشت صندلیم بیرون اومد و گونم رو بوسید یه باکس زرد رنگ جلوی چشمام گرفت

آبا_تولدت مبارک موچی شیرین

_یاااا حسودیم شود پس من چی

سوکجین هیونگ از گردن من وآبا آویزون شد وهر دومون رو بوسید

_هی پسرا بیاید صبحانه بخورید تا دیرمون نشده بقیه جشن بمونه برای شب امروز همه یک ساعت زود تر باید برگردیم

همه با خنده و شوخی مشغول خوردن شدند اما من داشتم فکر میکردم خاطراتم من رو برد به 8سال پیش وقتی هنوز توی پرورشگاه بودم

(فلش بک ۸سال پیش)

در پوسیده و زوار در رفته اتاق با شتاب بازشد پسر کوچکی که بالای دومین طبقه تخت نشسته بود و از پنجره به درخت بهار نارنج پشت شیشه خیره بود رو از جا پروند با چشم های درشتش که پلک های پوف دارش زیبایش رو چند برابر کرده بود به در خیره شد از لای لب های پاستیلیش ناله ای زمزمه مانند بلند شد

_سرپرست بائه !!

_پارک جیمین ....کوله و وسایلت رو جمع کن و دنبالم بیا

پسر بچه با اضطراب کوله ی پوسیده رو برداشت وکتاب های درسی وتنها چیز ارزش مندی که از والدینش براش باقی مونده بود رو برداشت داخل سرش با خودش مرور می‌کرد قوانین پرورشگاه رو

_وقتی به سن نوجوانی برسید محل پرورشگاهتون تغییر میکنه ومن الان چند سالمه،اوه درسته ۱۲ من دیگه یه نوجوان به حساب میام

الان این تغییرات محل براش مهم نبود تنها چیزی که مهم بود این سوال بود که آیا با تغییر محل زندگیش مدرسش هم در دست تغییر قرار می‌گرفت یا نه،نه این که مدرسش مهم با شه ها نه کسی که توی مدرسه بود مهم بودهیونگش ، سوکجین هیونگ مهربونش
با اشگی که توی چشماش حلقه زده بود مدام زیر لب تکرار می‌کرد

_خواهش میکنم نه ،مدرسه نه،خواهش میکنم

با چشمانی لبا لب پرشده از اشگ های براق پشت سر پرست بائه حرکت می‌کرد تکو توک در میانه راه به کودکان تقریبا هم سنو سال خودش که با کنجکاوی از لای در به جیمین نگاه می‌کردند تا ببینند سرپرست او را کجا به دنبال خود راهی کره بر میخورد بعضی در راهرو بودند بعضی در را باز کرده از لای آن تماشا می‌کردند سرپرست به بعضی هشدار میداد از بعضی دیگر ایراد می‌گرفت چه درباره لباسشان چه درباره کردارشان
لابه لای این ها هربار به پشت بر می‌گشت و به جیمین که بند کوله را در دست گرفته بود وروی شانه اش محکم نگه داشته بود نگاه میکرد وباز به راهش ادامه می‌داد
به دفتر مدیر که رسیدند سرپرست کمی تعلول کرد بر گشت به چشم های جیمین خیره شود و

🌹  Fake Omega is real🌹Where stories live. Discover now