فصل 1

21 2 4
                                    

اسباب کشی همیشه سخت بوده چون هم از لحاظ جسمی باید مکانی رو ترک کنی که مدتی در اون مکان حس راحتی و امنیت داشتی و هم از لحاظ روحی و این قسمت دوم سخت تر از قسمت اول

روح وابستگی شدیدی به هر چیزی پیدا میکنه، اشخاص مکانها و یا شاید هم اشیاء..... برای همین شاید جسم ادم بتونه از خونه دور بشه اما امکان داره قسمتی از روح آدم در جای قبلی پیش کسی یا چیزی گیر کنه

همینطور که این جملات به اصطلاح زیبا رو توی دفتر خاطراتم مینوشتم ، سرمو به شیشه سرد

اتوبوس چسبونده بودم و با مدادی که تهش پاکنی صورتی بود ور میرفتم همیشه عادتمه، هر روز اتفاقات روزانمه توی دفتر صورتی رنگم که طرح کیتی بامزه ای داره ثبت میکنم

اینکار رو از 9 سالگی شروع کردم شاید میپرسید تمام اتفاقات رو از 9 سالگی تا الان ثبت کردم؟

جوابتون مثبت ! من عاشق به ثبت رسوندن اتفاقاتیم که هر روز منو وادار میکنه که اون هارو روی کاغذ بیارم.

این اتوبوس تقریبا کثیف داره منو به مینه سوتا، بهتره بگم منو به زندگی جدیدم منتقل میکنه.

درسته از مامان بابا دور میشم  خودش یجور پیشرفت منم باید زندگی مستقلمو شروع کنم با رفتن به کالجی که مادرم یک ماه تمام پزشو به همسایمون

خانم لیزی میده.

از وقتی توی این کالج قبول شدم مادرم هر روز خونه ی خانم لیزیه و از اونجایی که کالین دوست و همسایه ی من که از بچگی میشناختمش هیچ جایی قبول نشده مادر من قصد داره تا زمانی که کالین و مادرش با هم اتیش نگرفتند اون ها رو راحت نزاره

من با کالین هیچ کدورتی ندارم خیلی وقت با هم رفت و آمدی نداریم این اواخر توی دبیرستان میدیدمش

اما از زمان فارق التحصیلی دیگه خبری ازش نشد.

پدرم سوییتی کوچک و دنج توی خیابان پانزدهم برام اجاره کرده، به گفته ی خودش جایی رو برام پیدا کرده که تمام مغازههایی که امکان داره مورد احتیاجم باشه اطرافم باشند ، خب میدونم تا اینجا

متوجه تک فرزند بودن من شدید.

موبایلم توی جیب شلوار جینم لرزش خفیف کرد.
اونو از جیب تنگم درش اوردم :
پیام جدید مامان:
رسیدی زنگ بزن ونسا! 
نگاهی از پنجره به بیرون انداختم ،هوا نیلی رنگ شده بود و تمام چراغ های شهر و مغازه ها و 
حتی خانه ها روشن شده بود . 
باالاخره رسیده بودم ،اونقدر سرگرم نوشتن بودم که متوجه رد شدن برق آسای زمان نشدم. 
5دقیقه بعد از توقف اتوبوس در مقصد ،چمدان بدست سمت تاکسی هایی رفتم که همه مثل کوسه 
هایی گرسنه برای مسافر ایستاده بودند.
-آقا ؟ببخشید؟آقا با شمام؟!!! 
+کجا میخوای بری؟
-خیابان 15 .نزدیک همینجاس. 
+خب چرا پیاده نمیری ؟نزدیک .
پک عمیقی به سیگار بی جانش زد 
-شاید بخاطر این چمدون سنگین و یا شاید بخاطر اینه که تازه واردم و زیاد به ادرس اینجا وارد 
نیستم. 
+خیلی خب سوارشو.
مرد راننده سیگارش رو روی زمین انداخت و با پاش لهش کرد.
چمدون بنفش منو بدون ملاحظه توی صندوق عقب پرت کرد و در رو روش بست.
سوار تاکسی زرد رنگ که شدم بوی سیگار زیر دماغم زد اما حداقلش گرم بود و صندلی های 
نرمی داشت.
ماشین شروع به حرکت کرد 
-گفتی تازه واردی؟ 
نگاهی از آینه ی ماشین بهم انداختیمو بهش چشم غره رفتم.
اما راننده تاکسی از رو نرفت و گفت:شب اگه بخوای میام دنبالت ،یه بار خوب میشناسم.یه 
نوشیدنی باهم بخوریم!
دندون هامو روی هم فشار دادمو نگاهی به دست چپش انداختم که حلقه ای طلاییی رنگ با خیال 
راحت روی انگشتش نشسته بود.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Nov 05, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

تتو به سبک کریسمسWhere stories live. Discover now