گفته بودم میام و خیلی گرسنمه. 

جان لبخندی زد و گفت: 

تا تو لباس‌هاتو عوض کنی، من میز رو می‌چینم. 

ییبو چیزی نگفت. بعد از در آوردن کفش‌هاش به سمت سرویس بهداشتی رفت. دست و صورتش رو شست و بدون اینکه لباس‌هاش رو عوض کنه به سمت آشپزخونه رفت. 

پشت میز نشست. یاد اولین روزی که اینجا اومده بود، افتاد. توی فکر فرو رفت. جان به خوبی متوجه این موضوع شده بود. روبه‌روی پسر نشست و گفت: 

به چی فکر میکنی؟ 

ییبو لبخندی روی لب‌هاش نشست و بدون اینکه به جان نگاه کنه، شروع به حرف زدن کرد: 

اون موقع‌ها خیلی حالم بد بود. فکر میکردم همه زندگی‌ها اینطوریه، وقتی تو اومدی فهمیدم من هنوز خیلی از چیزهارو نمیدونم. خیلی از زیبایی‌هارو بهم نشون ندادن. نمی‌خواستن اون‌هارو من ببینم. 

به اینجای حرف که رسید، خنده عصبی کرد و بعد از نگاه کردن به چشم‌های جان گفت: 

میدونی هنوزم دلیلش رو نمیدونم. مگه آدم‌های گناهکار نباید تقاص بدن؟ میشه بگی گناه من چی بود؟ جان من واقعاً یادم نمیاد به کسی آسیب رسونده باشم. من اصلاً کسی رو ندیده بودم که بخوام اذیتش کنم. 

ییبو باید به خودش مسلط میشد. جان تمام مدت سکوت کرده بود. می‌خواست پسر خودش صحبت کنه. 

ییبو نفس عمیقی کشید و شروع به کشیدن سوپ کرد؛ اما اول کاسه جان رو پر کرد. همیشه جان براش این کار رو انجام میداد؛ اما این بار دلش می‌خواست خودش این کار رو انجام بده. 

جان لبخندی به حرکت ییبو زد. هر چند میل چندانی نداشت؛ اما وقتی ییبو ظرفش رو پر میکرد، تا آخرین ذره‌ش رو می‌خورد. 

ییبو کمی از سوپش رو مزه مزه کرد. هنوزم مثل روز اول بود... اون طعم غذا هیچوقت از یادش نمی‌رفت. بعد از شکلات، دومین چیز خوشمزه‌ای بود که تونسته بود بخوره؛ برای همین مطمئن بود تا ابد هم فراموشش نمیکنه. بعضی چیزها به هیچ عنوان فراموش نمیشدن. 

قبل از اینکه جان ازش چیزی بپرسه، ییبو گفت: 

خوشمزه‌ست جان. 

جان چیزی نگفت. سوپ اون هم خیلی خوشمزه بود؛ چون توسط ییبو ریخته شده بود. ییبو دوباره دو کاسه خورده بود. بعد از مدت‌ها میل زیادی به غذا خوردن داشت و همین برای جان خوشحال‌کننده بود. 

بعد از تموم کردن غذا، ییبو مسئولیت شستن ظرف‌هارو برعهده گرفت. اون به مرور یاد گرفته بود باید همکاری داشته باشه. اگه جان کاری مثل آشپزی رو انجام میداد اون هم ظرف می‌شست تا مرد بیش از اندازه خسته نشه. 

جان از این تصمیم استقبال کرده بود. اینطوری ییبو احساس مفید بودن داشت و حتی به باور این موضوع می‌رسید که اینجا خونه اون هم هست. 

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now