پارت ۷۳(اعدام)

Start from the beginning
                                    

"End of flash back"

از اون روز تا الان هرچقدر پسر خجالتی بود و جمع رو دوست نداشت ولی به خوبی با دخترا ارتباط گرفته بود و جین رو دوست داشت،تهیونگ چندین بار به دیدنش رفته بود و به خوبی تونسته بود توی دلش جا باز کنه...
اون با تهیونگ و جین به خوبی ارتباط میگرفت ولی از نامجون بشدت خجالت میکشید و زمانی که برای گرفتن شناسنامه جدیدش با نامجون به دادگاه رفته بودن با اینکه تمام روز رو گرسنه بود اما چیزی نگفته بود و در حالی ضعف کرده روی زمین نشست نامجون رو متوجه این موضوع کرد..نامجون اونو به رستوران بزرگی برده بود و با اینکه پسر اصرار میکرد که یه غذا سیرش میکنه اما میز مفصلی سفارش داده بود تا از بالا اومدن قند خون پسر مطمعن بشه...
حالا اون به طور رسمی و قانونی فرزند کیم نامجون و کیم سوکجین بود و به عنوان عضوی از خانواده کیم در کنارشون زندگی میکرد...
.
.
.
.
ته که زیر لمس های مردش احساس راحتی داشت کمی توی جاش تکون خورد و با بغل شدن کمرش به سمتش الفاش برگشت..
کوک:همینجا بشین..
ته:میخوام بشینم کنارت،پاهات اذیت میشه نشستم رو پات..ممکنه درد بگیرن..
کوک:نمیگیرن..همینجا بشین..
ته باشه ای گفت ودوباره لم داد..
ته:کوکی...
کوک:جان دل کوکی بیبی بر..
ته:من کی قراره کارمو شروع کنم؟
کوکی:دوست داری دستیار الفات بشی؟
ته:اوهوم...دیگه حالم خوبه‌‌،یه ذره خارش دارم که اونم چیزی نیس...
کوک:میتونی کارتو از هر وقت بخوای شروع کنی فقط یچیزی هست که باید بهت بگم...امروز یه قرارداد داشتم با یه شرکت مدلینگ..دنبال یه مدل مرد بودن که باهاش کار کنن..دوس داری انجامش بدی؟
ته:اممم...اگه...تو مشکلی نداری...چیزه...اره..
کوک:هوممم..مشکل که دارم ولی عیبی نداره‌،یه قرارداد سه ماهه باهاشون میبندم تا محیطشونو چک کنی و از کارت مطمعن بشی...فقط،لباس کوتاه و لخت حق نداری بپوشی،تتوهاتو کاور کنن ولی اسم گرگمو که پشت گردنته رو بهش دست نمیزنن،نشونتم حق ندارن کاور کنن..
ته:چشم...
کوک:چشمت سلامت زندگیم.. کمترم بخند دلم نمیخواد کسی ازت خوشش بیاد...
ته‌ هومی گفت و سرش رو توی گردن مردش برد...
کوک:حالا که دیگه پدرت افتاده زندان میتونیم مراسم عروسیمونو برگزار کنیم...
ته:میشه یه مراسم ساده بگیریم؟
کوک:خیر..باید یه مراسم با شکوه و بزرگ بگیریم...
ته:خب...حداقل میشه با جینی مراسممون یکی باشه؟
کوک:یعنی با هم دیگه مراسم بگیریم؟
ته:اوهوم...
کوک:باشه با نامجون درموردش حرف میزنم..
ته اوهومی گفت و با صدای گریه ارومی که از اتاق کوچولوشون میومد به سرعت از جا بلند شد و سمت اتاق دویید،پسر کوچولو بشدت گریه میکرد و صدای جیغای ارومش دل امگارو ریش ریش میکرد..سریع پسر رو بغل گرفت و توی بغلش تکون داد..
کوک شیشه شیری که توی یخچال بود رو دست جفتش داد و بعد به پر و خالی شدن لپای پسر خیره شد..کمر امگارو گرفت و روی مبل راحتی اتاق نشوند،پوشک تمیزی به همراه پودر بچه رو روی تخت گذاشت و شرتک سفیدی رو روی اونها انداخت...
کوک:شیرشو دادی میبرمش حموم،تو ام بهتره دوش بگیری...
سمت کمد مشترکشون رفت و پیراهن سورمه ای گشادی به همراه باکسر همرنگش رو از کمد بیرون کشید..بعد وارد حموم شد و شیر اب رو باز کرد تا وان پر بشه...ته پسرشونو روی تخت گذاشت و لباساشو از تنش بیرون کشید،تیشرت خودش رو هم در اورد و وارد حموم شد..
پسر کوچولوشونو بغل باباش داد و بعد از چک کردن دمای اب توی وان رفت،کوک بدن پسرشو کمی خیس کرد و با شنیدن صدای خندش بوسه ارومی به گوشش زد و اونو روی بدن امگا توی وان گذاشت..خودش هم برهنه شد و بعد از دراز کشیدن تو وان جفت و فرزندشو به خودش تکیه داد،ته با کرختی لم داد و به چشمای تیله ای و گرد پسرشون که مدام میچرخید و اطراف نگاه میکرد خیره شد..
کوک:حالت خوبه تهیونگ؟..خیلی ضعیف شدی،متوجه میشم که همش خسته و بیحالی ولی سعی میکنی نشونش ندی..
ته:اممم...
کوک:درسته با اینکه فقط برای جلسات میرم شرکت ولی همش تو خونه پشت میزم و بهتون نمیرسم،اما نمیتونی ازم قایمش کنی،نیاز داری به چکاب شدن؟
ته:نه...چیزیم نیس،ویتامینام کمه چون حس کرختی دارم،چند روزه میخواستم بهت بگم ولی ....ببخشید..
کوک پیشونی امگارو بوسید و سرشو تکون داد..
کوک:مشکلی نیس عزیزم..فردا میرم پیش دکترت و باهاش حرف میزنم تا برات دارو بنویسه..
ته سرشو تکون داد و با مکیده شدن نیپلش تو جاش پرید،نوزاد که منبع غذاییشو در دسترس میدید سریع لباشو به نیپل مادرش رسوند و مکید..کوک قهقهه بلندی زد و ته رو از اب بیرون کشید و روی پاش نشوند تا بتونه به بچشون شیر بده...
ته تن کوچیک پسرش رو بالاتر کشید و بین گوشاش رو نوازش کرد..
کوک:شیرشو خورد حمومش میکنم و میبرم تا بخوابه‌،تا اب وانو عوض کنی برگشتم تا با هم ریلکس کنیم...
ته باشه ای گفت و پسر نیمه خواب رو دست الفاش داد،مرد نوزاد رو به ارومی شست و همزمان تمام تنش رو بوسه گذاشت..امگا به بدن لخت پدرش تکیه داده بود و چشماشو بزور باز نگه داشته بود،الفا پسرش رو بیرون برد و به جفتش زمان داد تا وان سرد شده رو خالی کنه و با اب گرم پر...
.
.
.
با هل داده شدنش کمی عقب عقب رفت..
* :نشنیدی چی گفتم؟این دوتا دختر رو بردار و از اینجا برو،وگرنه میزنیمشون...
+ :مگه دخترا هم الفا میشن؟...رقت انگیزه..
ایچیگیری با عصبانیت دستاشو مشت کرد و به هانولی نگاه کرد که با خوشحالی سمت سرسره دوید..پسر قلدری که خواهر کوچولوشو از تاب هول داده بود با عصبانیت سمت هانول رفت و اونو زمین انداخت..هانول جیغ بلندی زد و با صدای بلند زد زیر گریه...
پسر که از دیدن گریه خواهر همیشه ارومش ناراحت شده بود جلو رفت و پسر رو هول محکمی داد...
ایچیگیری:دستتو بهشون نزن...اینجا مال همه بچه هاست و شما حق ندارین بقیه رو بزنین...
* :اینجا مال تو و خواهرای احمقت نیس‌،به چه جرعتی میای جایی که قلمرو ماست؟
ایچیگیری:احمق تویی..
و مشتی هواله پسر کرد و این بود شروع دعوایی که نتیجش شد خون دماغ شدن یکی از قلدرا و کبود شدن صورت پسر..نامجون که کمی دورتر با تلفن حرف میزد با شنیدن صدای جیغ به سمت وسایل بازی بچه ها دویید و با دیدن پسر بزرگش که داشت دعوا میکرد جلو رفت..هانول با دست زخمی بلند بلند گریه میکرد و هاری دندونای تیزشو توی بدن پسری که زیر تن ایچیگیری کتک میخورد فرو میکرد...
نامجون:اینجا چخبره؟
دست پسرشو گرفت و جداش کرد،ایچیگیری با دیدن الفا کیم سریع خودش رو جمع و جور کرد و ساکت ایستاد...
نامجون:میشه بدونم چیکار داشتین میکردین؟
ایچیگیری:اون دخترارو هول داد و بهشون گفت احمق..گفت اینجا مال اوناست و ما حق نداریم بازی کنیم..
پسر مثل رادیو تند تند زمزمه کرد و بعد با تخسی به کسی که زده بودش نگاه کرد..
نامجون هانول رو بغل کرد و تن خاکیش رو تکوند،چشماشو پاک کرد و بوسیدش..
نامجون:عمر پاپا اشک نریز...هاری نگفتم گاز کار بدیه؟
هاری:به هالول دفت اخمخ..هالول اخمخ نیش..اونو زد..
نامجون نگاه ترسناکی به پسری که بچه هاشو زده بود انداخت و غرید..
نامجون:به چه حقی دست رو بچه های من بلند کردی؟
پسر من منی کرد و عقب رفت،نامجون مچ پسر رو چنگ زد و تکونش داد..
نامجون:بیا بریم والدینت رو پیدا کنم ببینم کی بهت این اجازه رو داده که نزاری بقیه بازی کنن..زودباش..
پسر دستشو کشید و به گریه افتاد...
* :اقا...اقا ببخشید...ببخشیدــ
نامجون:چرا دخترمو هول دادی؟فکر کردی میتونی با قلدر بازی بقیه رو اذیت کنی؟کسایی مثل تو باید ادب بشن...
*:تروخدا...ببخشید دیگه انجامش نمیدم...
نامجون:ازشون عذر بخواه..
پسر اشکاشو پاک کرد و از ایچیگیری و دخترا عذر خواهی کرد،هانول نق زد و خودشو سمت سرسره کشید...نامجون توی بغلش تکونش داد و موهاشو نوازش کرد...
سمت ایچیگیری برگشت و دستی به سرش کشید...
نامجون:جینا اینجوری ببینتتون سکته میکنه،بیاین بریم دست و صورتتونو بشورین بعدش میایم بازی میکنیم...
ایچیگیری سری تکون داد و دست هاری رو گرفت و لپ تپلش رو بوسید..هاری لبخند بزرگی زد و دستشو محکم گرفت و چهارنفری به سمت دستشویی پارک رفتن،نامجون صورت خیس هانول رو شست و گل سرش رو مرتب کرد،هاری و هانول رو روی سکو نشوند و جلوی پسر زانو زد،دستشو خیس کرد و به صورت کبودش کشید..
نامجون:چجوری زدت که اینقدر کبود شدی؟..درد دارن؟
ایچیگیری:ببخشید اقای کیم..نمیخواستم دردسر درست کنم...
نامجون:دردسری درست نکردی کوچولو...باید از خودتون دفاع کنین و این اصلا کار بدی نیست،من باید حواسمو بیشتر جمع میکردم تا نتونه براتون قلدری کنه،حالام بگو ببینم،خیلی درد داری؟
ایچیگیری:نه خیلی...جفتتون...اممم...
نامجون:جینا منو میکشه که حواسم به پسر شجاعمون نبوده،بریم خونه برات یخ میزارم که دردش بخوابه...من بهت افتخار میکنم که حواست به دخترا بوده و ازشون دفاع کردی،یه شهربازی مهمون من...
ایچیگیری با خوشحالی دستاشو بهم کوبید و خندید...نامجون لبخند ارومی زد و از جاش بلند شد..
نامجون:حالا بریم کلی باهم بازی کنیم...
---------------------------------------
های کیوتای من...پارت جدید خدمتتون عزیزای دلم...
بهش عشق بورزین❤

کامنت فراوان یادتون نره..ماچ بهتون..شب بخیر💚💜

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Oct 01, 2023 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

My special omegaWhere stories live. Discover now