از همین اول قبل شروع شدن میگم که داستان تو یه دنیای سیاه سفید میگذره پس شما هم همینجوری تصویر سازی کنین
از خاکستر های ویرانی جوامع ساخته شدند،توسط مرز محافت شدند،تمام خاطرات گذشته پاک شد.
:"بعد از ویرانی،ما از نوع شروع کردیم،یک جامعه ی جدید ساختیم،جامعه ای با برابری واقعی.قوانین اساس این برابری بودن.به عنوان بچه های جدید یادشون گرفتیم.قوانینی مثل:در گفتار دقت کنید،لباس های تعیین شده را بپوشید،داروی صبحگاهیتان را مصرف کنید،از خاموشی پیروی کنید،هرگز دروغ نگویید."
:"اسم من هریه،فامیلی ندارم.هیچکدوم نداریم.اون روز،روز قبل از فارغ التحصیلی،اعتراف میکنم که ترسیده بودم.فرداش شغلمون مشخص میشد،هدفمون.انگار همه از قبل میدونستن چه شغلی دارن،به جز من.سردرگم بودم.همیشه حس میکردم همه چیز رو متفاوت میبینم،چیزایی رو میدیدم که بقیه نمیبینن.مثلا همون روز موقع دوچرخه سواری چیزی رو توی درختا دیدم که از همیشه متفاوت بود.هیچوقت حرفی درموردش نزدم.نمیخواستم متفاوت باشم.کیه که بخواد؟"با شنیدن صدای زنگ دوچرخه از فکر بیرون اومد.
تام:"هری!"
لو:"معذرت میخوام که دیر کردیم،به تام گفتم بیاد با معلم خداحافظی کنه."
هز:"معذرت خواهیت پذیرفته شد.":"تام و لویی،تمام عمرمون با هم دوست بودیم.تام پسری بود که همه رو میخندوند و لویی,خب اون پسری بود که باعث میشد همه لبخند بزنن."
تام:"هرکسی که به حرفم گوش میدی،لطفا من رو معاون بخش مدیریت زباله نکن."
:"ما توی دنیایی زندگی میکردیم که تبعیض توش جا نداشت، محبوبیت وجود داشت،شهرت وجود نداشت،نه بازنده ای بود و نه برنده ای،پیش کسوتان ما همه ی این هارو از بین بردن تا اختلافی بین ما وجود نداشته باشه.ترس،درد،حسادت،نفرت این ها حتی کلمه هم نبودن.صدا هایی بودن که پژواکشون به ماورای تاریخ پیوسته بود."
:"ازم پرسیده شد که آیا باید به خاطر کاری که کردم معذرت میخوام؟خب،میذارم شما قضاوت کنین."
🔥🔥🔥
307 wordsاینم یه مقدمهی کوتاه از داستان
احتمالا خیلی چیزا هنوز مبهمن به فکرش نباشین.
کست هم آپ میکنم بدویین پارت بعد ببینین
فعلا که حرف دیگه ای ندارم
بای🥰 love you all 🥰
🔥 SHIMSHIM 🔥
YOU ARE READING
giver(unhold)
Fanfictionهری تو دنیایی زندگی میکنه که همه چی به ظاهر خوبه و همه خوشحالن ولی وقتی با "بخشنده" وقت میگذرونه متوجه راز های دنیاشون میشه