🐺Special Part. 28🌙

Comincia dall'inizio
                                    

تمام این مدت با وجود علایم هایی که داشت و شباهتشون به علایم بارداری نوناش، سعی میکرد خودش رو قانع کنه که چیزی جز فشار عصبی و درد خیانتی که دیده بود نیست اما حالا اون دو خط پررنگ قرمز مقابل چشمای خیس و بهت زده اش قرار داشت و نشون میداد که هیچ چیز توی زندگیش طبق خواسته هاش پیش نمیره.

دستش رو مقابل دهنش گرفت و سعی کرد با درک کردن تصویر مقابلش هق هق هاش رو با دست خفه بکنه. حالا باید چیکار میکرد؟ با خودش، با زندگی ای که داغون شده بود و حالا با بچه ای که حاصل خشمو تجاوز بود چیکار میکرد؟
چی باید به خانواده اش میگفت؟ قرار بود به زودی برگردن به کره و طبق حرفی که مرد با تهدید بهش گوشزد کرده بود باید به خانواده اش میگفت که با همدیگه تفاهم ندارن و میخوان نامزدیو بهم بزنن! چطور باید همچین چیزیو به خانواده اش میگفت اونم وقتی که بچه اون مردو باردار بود؟!
چطور باید این افتضاحی که به وجود اومده بودو درست میکرد؟

بیبی چک رو محکم بین انگشتاش فشردو به آرومی روی زمین سر خورد. دیگه هیچ جونی توی تنش برای مبارزه و مقاومت کردن در برابر این مشکل هایی که تمومی نداشتن نداشت و حس میکرد به آخر دنیا رسیده. هنوز نوزده سالش بود ولی به اندازه یک آدم میانسال توی این چند وقته فشار هایی که بهش وارد شده بود رو تحمل کرده بود و حالا شونه هاش از شدت اون حجم از درد خم شده بودن. دیگه تا کجا باید تحمل میکرد؟ چطور باید درد زخم های جسمو روحش و بچه بی گناهی که حتی حاصل عشق نبود تحمل میکردو دم نمیزد؟

دست های لرزونش ناخوداگاه روی شکمش نشستن و با حس سفتی کوچیکی زیر شکمش اشکاش شدت گرفت و با انگشت هاش بهش فشار آورد.

_ح...حالا...چیکار..ک...کنم؟

یانگ کوک به خوبی میدونست که نمیتونه بچه رو به دنیا بیاره چون به محض اینکه جداییشون اتفاق میفتاد با وجود اینکه از سمت جفتش طرد میشد مُهر حرومزاده بودن یا هزار تا چیز دیگه روی پیشونی بچه ای که به خواسته خودش پا به این دنیا نذاشته بود میخوردو یانگ کوک نمیتونست اجازه بده این بی آبرویی در حق خانواده اش اتفاق بیفته. پدر عزیزش سال های زیادی برای پکشون زحمت کشیده بودو در بین بقیه پک ها و خاندان های مهم از همه سرشناس تر بود. خاندان جئون خاندانی بود که سال های سال با داشتن رهبر مهربون و مقتدری مثل پدرش سر زبون ها بودو حالا چطور میتونست بزاره همچین چیزی اون همه اعتبار رو از بین ببره؟
باید از بین می رفت...باید قبل از اینکه طوفانی به وجود بیاد و همه چیز رو خراب کنه بچه رو از بین میبرد.

لحظه ای جوری که انگار به خودش اومده باشه گریه اش متوقف شدو کمرش رو صاف کرد.

_باید...از بین..ببرمش! مینهو هیونگ...

با زمزمه اسم پسر به سرعت از جاش بلند شدو در حالی که بیبی چک رو هنوز بین مشتش نگه داشته بود از سرویس خارج شد. باید زودتر به مینهو میگفت... باید زودتر بهش خبر میدادو مطمعنا پسر میتونست یه چاره ای برای اینکار پیدا بکنه.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora