Haunted

30 9 0
                                    

اونم مثل من پی برده بود که اغلب آرزوهای آدم بسیار دیر تحقق میابند آن گاه آدمی پیر و کم‌وبیش خالی از هرگونه آرزو شده...
-Zi
.
.
.
روی پشت بوم ایستاده بود و تاریکی شب و سکوتش رو تحسین میکرد. تو پایین‌ترین طبقه از کل دنیا بود ولی اون نقطه‌ براش حکم قله‌ی جهان رو داشت و انگار همه چیز زیر پاهاش قرار داشت.

با نفرت به پروانه‌های طلایی مکانیکی که حالا بخاطر تاریکی شب برق میزدن نگاه کرد.
پروانه ها از زیر پاها و روی گردنشو گرفته بودند و دائما بال بال میزدند.

اون پروانه های واقعی رو دیده بود. شاید وقتی خیلی بچه‌تر بود. اونا زیبا بودند و حس زندگی میدادن رنگی و پر از نقوش حتی صدای بال زدنشون به سختی شنیده میشد.

پس از اطمینان از رفتن پروانه ها رو بام دراز کشید و منتظر موند.
۱٫۲٫۳
و بله صدای پای آشنا روی تخته چوب های قدیمی به گوش پسر رسید و باعث شد لبخند محوی روی صورتش شکل بگیره

_منتظر من بودی یا شکار یه شبگرد
+ معلومه که شبگرد کی تو این دنیای منتظر تو میمونه
_از کی تاحالا آقای ارتیست منتظر شکار میمونه؟

چشم چرخوندن دختر و ندید و حتی بلند نشد تا به چهره‌ش نگاه کنه.
سکوتش نشونه خوبی نبود سکوت دختر براش حکم مرگ داشت. به صورت واضح تپش های نامنظم قلبشو حس کرد.
نیمه خیز شد و به صورتش نگاهی انداخت.

چشمای درشت و مشکیش که با موها، مژه و ابرو هاش یکرنگ بود همه در تاریکی شب پنهان شده بودند.
زخم های ریز درشت روی گردنش خود نمایی میکرد و خونی که روی صورتش پاشیده بود بوم نقاشی فرشته‌ی مرگ رو به بهترین اثر هنریش تبدیل کرده بود

با ترس نگاهشو به چشمان بی احساس دختر داد و وادارش کرد که بشینه.

+خون انسان یا خون شبگرد
_انسان و یه ونزو
+ونزو اونم توی شب ؟ اونا توی شب هیچ‌ کاری از دستشون برنمیاد....میاد؟

دختر دست برادرشو از دست خود جدا کرد به نور ماه خیر شد.
_ ونزو به من حمله نکرد اما مشخصه که صبح به چندتا بچه حمله کرده بود با توجه به استخوان و لاشه هایی که اطرافش ریخته بود. تو خواب بهش حمله کردم و کشتمش.

+و اون انسان
_نفسای آخرش بود داشت زجر میکشید و ازم خواست که کارشو تموم کنم

پسر چشم هاشو روی هم فشار داد زندگی ازین غمگین تر هم میشد؟ جوابش ساده بود البته که میشه هر روز یک‌ ورژن تازه‌شو تجربه میکنن ولی شاید قلب اون تحمل اینهمه درد رو نداشت.

+باید بریم خونه برای امشب بسه
_ ما هیچکاری نکردیم زین هیچ پیشرفتی نداشتیم چه توقعی داری ازم همینجوری مردن بچه های ۶ ساله رو ببینم و چیزی نگم؟

سکوت زین باعث پوزخند دختر شد.
_چند سال برای ارتش خدمت کردم٬آدم کشتم، هیولا کشتم و خودم هیولا شدم که دیگه از چیز مسخره‌ای مثل مرگ‌ نترسم ؟
+ ولی زارا ما هرکیو داشتیم تو این راه از دست دادیم نمیخوام تو بعدی باشی

قطره اشک لجبازی از چشم پسر پایین افتاد هنوز نفس نفس میزد

_به همین خاطره که میخوام بجنگم زین چون هر کیو داشتم از دست دادم نمیخوام مرگشون بی دلیل باشه من قراره راهشونو ادامه بدم. تو میتونی با من بیای یا میتونی تو تتو شاپ مسخره‌ت تا ابد قایم شی.
________________________________
خورشید پرتو های پر نورشو روی سطح شهر میتابوند.
اینجا مثل کل دنیا خورشید و نور نشانه زیبایی و یک روز نو نبود.
اینجا روشنایی فقط و فقط بوی مرگ میداد.
مردم این منطقه صبح ها میخوابیدن و شب ها کار میکردن.
زمانی که هیولا های حتی اسماشون طنین خوبی برای به زبون آوردن نداشت توی شهرها پخش میشدن این منطقه از همه بد شانس‌تر بود.

اما زندگی همچنان جریان داشت و نمیشد یه گوشه توی خونه بشینی و منتظر مرگ باشی.

پس مردم کار میکردن روز و شب و برای زندگی میجنگیدن این چیزی بود که اونها بودند.
جنگجو!

پسر به آرومی سمت مغازه‌ی دوس داشتنیش قدم بر میداره ، کر‌کره بالا میزنه و وارد مکان امنش میشه

این تتو شاپ قدیمی یه روزی یکی از معدود کلابای این شهر نفرین شده بود.
پارتی‌هایی که هر روز داخلش گرفته میشد جوری زبان‌زد مردم بود که حتی از منطقه های بالاتر صف میکشیدن تا کمی از اون آدمی که همیشه هستن فاصله بگیرن.

ولی بعد مامور های سفید به اونجا حمله کردن و تقریبا نصف کلابو رو سر مردم خراب کردن.

بازم خانواده‌ی مالیک و دوستاشون عقب ننشستن و زین به همراه دوتا از رفیقاش شروع به تولیدات وید و کوکایین کردن و کارشون تا حدودی موفق بود قبل از اینکه باباش از گوش بگیرتش و پرتش کنه بیرون.

ولی الان چی؟ الان همچی عوض شده آدما شهامت قبل رو ندارن و زین؟ میشه گفت که زین سر عقل اومده بعد اینهمه سال بالاخره سر عقل اومده شایدم این چیزیه که خودش فکر میکنه.

در هر حال حدود یکساله که از باقی مونده اون اتاق استفاده میکنه و الان یه مغازه متروکه تتو داره و این فوق‌العاده‌س مگه نه؟

ELPIS [hope]Where stories live. Discover now