🐺Special Part. 24🌙

En başından başla
                                    

جونگکوک شاید قبول کرده بود که پسرش با کسی که دوستش داره و بهش آسیب زده ازدواج کنه ولی نمیتونست اجازه بده که پسر دو ماهه باقی مونده از نامزدیشون رو مقابل چشماش نباشه یه جایی دور ازشون بره.

این اصرار ها هر روز توسط یو کانگ ایل ادامه داشت و حالا با گذشت سه روز و اومدن کریستین به اوج خودش رسیده بود. جونگکوک حتی لحظه ای حاضر به دیدن پسر و شنیدن حرفاش نشده بودو برای رو به رو نشدن با چشمای ملتسم و معصوم پسرش به ساختمان پک پناه آورده بود. به خوبی میتونست درون اقیانوس های طوفانی پسرش حرفای دلش رو بخونه و این بدتر قلبش رو به درد میاورد. حتی اینم میدونست که پسر نسبت به این سفر طولانی بی میل نیست اما میخواست برای اولین بار به عنوان پدر و اختیاری که نسبت به پسر داره خودخواه باشه و این اجازه رو بهش نده.

نفس حبس کرده اش رو با صدا از سینه دردناکش بیرون فرستادو کلافه و سردرگم از افکاری که به نتیجه نمیرسید از جا بلند شد. میز رو به آرومی دور زدو رو به نگاه کنجکاو یونگی و دخترش لب زد.

_میرم کمی هوا بخورم

بدون تعلل از اتاق خارج شدو با گرفتن دم عمیقی و حس خفگی دو دکمه اول پیراهنش رو باز کرد. بدون توجه به افرادی که با دیدنش تعظیم میکردنو احترام میذاشتن با قدم های بلند به طرف در خروجی رفت و با خارج شدن از ساختمان و برخورد نسیم خنک پاییزی لبخند محوی روی صورتش به وجود اومد.

دستاش رو توی جیب شلوارش فرو کردو به آرومی قدم هاش رو سمت راه سنگ فرش و ورودی باغ کشوند. مسیر مقابلش بخاطر نبودن عینکش روی چشماش کمی تار به نظر میرسید اما جونگکوک بی حوصله تر از اون بود که دوباره به اتاق کارش برگرده و عینکش رو که موقع عصبانیت به سمتی پرت کرده بود برداره هر چند بعید میدونست که با وجود درد خفیف قلبش بتونه اون همه پله رو تا طبقه بالا بره.

لبخند تلخی از وضعیتش گوشه لبش نشست و به آرومی به مسیرش ادامه داد. تقریبا اوایل پاییز بودو به خوبی میشد زرد شدن برگ درخت ها و ریخته شدنشون روی زمین رو دید. فضای عمارت با اون همه برگ هایی که روی زمین ریخته شده بود حال و هوای آرامش بخشی پیدا کرده بود طوری که دلش میخواست ساعت ها روی اون برگ های خشک و زرد رنگ قدم بزنه و به صدای خش خششون زیر پاش گوش بده.

با نزدیک شدن به تاب بزرگ دو نفره و زیبایی که بین درخت ها توی فضای مربعی شکل قرار داشت، با حس رایحه آشنایی که تلخی کمش نشون از ناراحتی بود سرشو بالا گرفت و به کسی که روی تاب نشسته بود نگاه کرد.

امگای عزیزش در حالی که با یک پیراهن نازک گوشه تاب توی خودش جمع شده بود و سرش رو به میله تاب تکیه داد بود دید و با ناراحتی از وضعیت مرد اخم ریزی بین ابروهاش جا گرفت. به تندی کتش رو از تنش درآوردو با نزدیک شدن به تاب در حالی که پشت سر امگاش قرار میگرفت به نرمی کت رو روی شونه هاش انداخت.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin