پارت ۶۵(پیک نیک)

Start from the beginning
                                    

"End of flash back"

ته:خوش اومدی سوکا..بیا بشین..
و بیخیال قدم زدنش شد..کفشاشو دوباره بیرون اورد و سوک رو کشید و نشوندش،همرو معرفی کرد و در اخر نگاهشو به هوپ داد که با چشای براقش امگاشو نگاه میکرد...مینسوک رو کرد به فیلیکس...
مینسوک:شما هم باردارین؟...
فیلیکس:اره...سه ماهه تقریبا...اینجا تمام امگاها باردارن،البته به غیر از جیمین...
شوگا:میخواین اونم باردار بشه که پکیجتون کامل بشه؟
جیمین:نخیر...من نمیخوام دوباره باردار بشم..اینهمه بچه رو کی میخواد بزرگ کنه؟
و یونجون خیس اب رو بغل پاپاش داد...
جین و دختراش لباس عوض کرده کنار نامجون رفتن و نشستن،نامجون دخترارو روی پاش نشوند و با چشماش به لینو نگاه کرد...
لینو:اره اره فهمیدم...بیا جینا خوراکی بخور..
و بشقاب خودشو دست جین داد..جین بشقاب رو بغل کرد و تند تند خوراکی توی دهنش گذاشت...
ته:کوک بیا اینور بشین هوپا نمیدونه کجا بشینه...
مینسوک نگاهی به الهه ماه انداخت که با شادی کنارش جای گرفت و دستشو دور کمر امگا انداخت،کمی به سمت خودش کشید و اونو تقریبا از ته جدا کرد...
بنگ چان:خوش اومدی مینسوک..امیدوارم با الهه ماه بمونی و با هم کنار بیاین،ما منتظریم هرچه زودتر لونا بشی...
مینسوک تشکری کرد و مشغول بازی با لبه پیراهن ساتنش شد...نگاهی به شکم برامده ته انداخت و سوال توی ذهنش رو بلند پرسید...
مینسوک:جنسیت جنینتون چیه؟
ته:تولمون پسره و امگاست،مال جین هیونگم همینطور،فیلیکس هم الهه قدرت رو بارداره...
مینسوک:الهه قدرت؟
هیونجین:اره...الهه ماه بهمون لطف کرد و اونو بهمون داد...
هوپ:خوبه که میدونی بهتون لطف کردم..
بنگ چان:خیلی خب..مثل اینکه همگی حاظرن..افراد باردار میتونن بشینن باهم غیبت کنن،بقیه بلند شیم بریم،باید تور ببندیم برای والیبال...
هوپ کمر مینسوک رو نوازش کرد و با صدایی اروم ازش پرسید...
هوپ:میخوای پیش امگاها بمونی یا میای بازی؟
مینسوک:توی والیبال خوب نیستم..پیش تهیونگ شی میمونم..
هوپ اوهومی گفت و یواشکی اونو بوسید که باعث سرخ شدن مینسوک شد...
کوک:جناب جانگ...اگه معاشقه هاتون تموم شد تشریف بیارین،جلوی بقیه این کارا خوب نیست ما امگامون بارداره و شاید دلمون بخواد،اونموقع تو پاسخگویی؟
هوپ:نخیر..اونموقع امگای باردارت باید پاسخگوت باشه...
و از جاش بلند شد...
نامجون:زودتربیاین دیگه...
و چند بار توپ رو زمین کوبید...
جیمین کنار مینسوک نشست و اونو وارد جمع امگاها کرد،لینو که با چشم غره بنگ چان مامور پذیرایی شده بود کمی مغزیجات توی ظرف ریخت و جلوی جمع امگاها گذاشت،جین مشتی از مغزهارو برداشت و توی دست فیلیکس ریخت و با دراز کردن پاش جاشو فیکس کرد...ته و جیمین مینسوک رو اذیت میکردند و از خوبیای الهه ماه براش میگفتن...
.
.
.
ته:کوکییی..میشه یکم غذا برام بیاری؟
کوک که با نامجون میخندیدن با شنیدن صدای امگاش از جاش بلند شد و کمی از دوکبوکی توی کاسه ریخت و سمت امگاش رفت،کنار پاش نشست و کاسه رو دستش داد...
کوک:خسته شدی؟
ته:خیلی چیز میز خوردم یکم سنگینم...فیلیکسم حالش بد شد هیونجین بردش...ما هم باید کم کم برگردیم...
کوک :اوهوم باید بریم...
هوپ:میخواین برگردین؟
کوک:اره...روز خوبی بود،دورهمی ها خوش میگذرن بازم بیاین دور هم جمع بشیم...
هوپ:جیمین و شوگا نیم ساعت پیش رفتن،فقط شما،نامجون و من موندیم...بهتره همچیزو جمع کنیم و برگردیم،من باید مینسوک رو برسونم خونه...
کوک باشه ای گفت و بعد از صدا کردن نامجون مشغول جمع کردن اشغال ها شدند،اتیش رو خاموش کردن و بعد از جای دادن وسایلا توی ماشینشون کنار هم جمع شدند تا خداحافظی کنند...
مینسوک که با ته احساس راحتی میکرد کمکش کرده بود مسیر برگشت رو بیاد...
ته:خیلی خوب شد که امروز اومدی...خوش گذشت...
مینسوک:اره..ببخشید من خیلی الهه ماه رو معطل کردم و دیر رسیدیم...روز خیلی خوبی بود...
ته:امیدوارم الان با بقیه راحتر شده باشی...راستی..اممم..الفات چیشد؟
مینسوک:سعیمو میکنم که با همه صمیمی بشم...همتون برخلاف تصورم خیلی مهربون بودین...الفامو رد کردم،دوسش نداشتم و حالا که شوهراتونو دیدم میفهمم اون مرد هیچ چیز خوبی نداشت و نمیتونستم کنارش دووم بیارم...
ته:الهه ماه خیلی خوبه...اون دوست داره و همین چند مدت کوتاه برای هممون کافی بوده که بفهمیم چقدر براش ارزش داری...الفات یجورایی دو قطبی بود،خوبکه ردش کردی...امیدوارم زودتر لونا بشی و باهاش پیوند ببندی...
مینسوک سری تکون داد...
هوپ:خب ته...منو ببخش این مدت خیلی درگیر بودم،سعی میکنم بهت مرتب سر بزنم و چکت کنم...میام دنبالت و میبرمت پیش درمانگر قصر...منتظرم بمون...
ته:باشه الهه ماه...بریم کوکی...
نامجون هاری رو بلند کرد و توی ماشین گذاشت،جین هم سوار شد و بعد از خداحافظی از هم دور شدن...
هوپ:بیا سوکا...میبرمت خونه...
------------------------------------------
سلام کیوتیا...
پارت جدید خدمتتون...
میخواستم پارت نزارم ولی دلم نیومد روز اپ باشه و برات اپلود نکنم...

پارت رو دوست داشته باشین...
حس میکنم پارت ها براتون جذابیتی نداره و دوسش ندارین،به پارت قبل هم خیلی کم لطفی کردین...
میتونم داستان رو زودتر پیش ببرم و برسونم به اخرش ولی میترسم بد بشه،بهم بگین تا اگر جذابیتی نداره من زودتر تمومش کنم تا خسته کننده نشه....
حتما بهم جواب بدین و ایگنورم نکنین💜

حتما بهم جواب بدین و ایگنورم نکنین💜

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

مینسوک.
امگا..
۲۳ ساله...
صاحب کافه moon light
ممکنه در اینده لونا بشه...
در حال حاظر معشوقه الهه ماه

در حال حاظر معشوقه الهه ماه

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

میونگ...
بتا...
۲۵ساله..
خواهر مینسوک..توی کافه کار میکنه و مجرده

My special omegaWhere stories live. Discover now