نگهبان شماره دو

Start from the beginning
                                    

بادکنک‌هایی که از دیوار و سقف آویزون شده بودند، لبخند رو روی لب‌هاش میاورد. برف شادی براش یادآور برف‌بازی با جان بود و در نهایت کیک تولد در نظرش چیز خوش‌مزه‌ای بود؛ اما مشکل این بود تا حالا هیچ کودوم رو ندیده بود و نمی‌دونست حس داشتنش هر کودوم چطوری هست.

باید از جان می‌پرسید. تنها کسی که می‌تونست اون رو به جواب همه سوالاتش برسونه، جان بود؛ برای همین بلند شد و به سمت اتاق مرد رفت و بعد از در زدن وارد شد.

بدون هیچ مقدمه‌چینی از جان درباره تصاویر پخش‌شده توی تلویزیون پرسید و مرد سعی کرد با نهایت سادگی جواب بده:

افرادی که دوستت دارن، برای به دنیا اومدنت جشن می‌گیرن که بهش میگن تولد و بهت هدیه میدن!

ییبو کمی فکر کرد. هیچوقت براش همچین جشنی نگرفته بودن. به گوشه‌ای خیره شد و بعد از گفتن یک جمله از اتاق بیرون رفت:

یعنی هیچکس منو دوست نداشته!

و همین جمله کافی بود تا به یک باره تمام حس‌های منفی توی قلب جان جای بگیره. غمی که از این جمله دریافت کرد، بیشتر از هر حرفی بود که از پسر شنیده بود.

همون موقع تصمیم گرفت برای ییبو جشنی بگیره که هیچوقت یادش نره؛ جشنی که بهش نشون بده چندین نفر با تمام وجود دوستش دارن!

پایان فلش بک

*******************

وقتی تماس به پایان رسید، ییبو نگاهی به جکسون انداخت و گفت:

جان بود درسته؟ می‌خواست وقت داروهامو یادآوری کنه؟

جکسون روی مبل کنار پسر نشست و در حالی که با هم دیگه مشغول درست کردن لگو شدند، سرش رو تکون داد:

بله جان‌گای عزیزت بود و می‌گفت یادت نره داروهاتو به موقع مصرف کنی.

ییبو لبخندی زد. قطعه مورد نظرش رو از دست جکسون گرفت و گفت:

اون هر چقدرم سرش شلوغ باشه حواسش به من هست.

جکسون می‌تونست از لحن ییبو، شادی رو احساس کنه و همین بهش حس خوبی میداد.

از وقتی ییبو حضورش رو پذیرفته بود، خوشحال بود. هیچوقت فکرش رو نمیکرد یک روزی جایی با ییبو تنها باشه؛ مخصوصا بعد از اون همه ترسی که ازش داشت.

*******************

فلش بک

جان بهش گفته بود از ماشین بیرون نیاد. قرار بود براش بستنی بخره. نمی‌دونست چرا اما از صبح احساس سنگینی توی نفس‌هاش داشت؛ ولی به جان چیزی نگفته بود.

به مرور که می‌گذشت، نفس‌هاش هم سنگین‌تر میشد؛ طوری که دستش ناخودآگاه روی گلوش نشست. چشم‌هاش تار می‌دید و احساس میکرد تا به امروز همچین حالی رو تجربه نکرده.

وقتی رسیدی که شکسته بودمWhere stories live. Discover now