🐺Special Part.16🌙

Comenzar desde el principio
                                    

یانگ کوک گریه کرد...اینبار برای مظلومیت گرگ تنها و رها شده اش که حتی یک بار هم نتونسته بود گرگ آلفاش رو ببینه گریه کردو قلبش هر لحظه بیشتر شکست.

از شدت گریه های بی پایانش به سکسکه افتاده بودو با تقه ای که به در اتاقش خورد سرش فوری بالا اومدو چشمای به خون افتاده اش با ترس به در خیره شد.

_ب..بله؟

_کوکی میتونم بیام تو؟

با شنیدن صدای جیون قلبش کمی آروم گرفت و با بیرون فرستادن نفسش لب زد.

_بیا تو..

زانو هاش رو روی زمین گذاشت و فوری با پشت دست اشکاش رو پاک کرد. طبیعی نشون دادن حالش کار راحتی نبود چون به محض اینکه دختر امگا وارد اتاقش شدو وضعیت و چشمای متورمش رو دید چهره اش فوری با ناراحتی توی هم رفت و چشماش پر از اشک شد.

_ک..کوکی..عزیزم

یانگ کوک نیاز نبود چیزی بگه یا پنهون کنه چون تنها کسی که بیشتر از هر کسی درکش میکردو نیازی نبود بابت حال بدش بهش توضیح بده سولمیتش بود. جیون با دو قدم بلند خودش رو به پسر رسوندو با بغل گرفتنش بغضش ترکید و با صدای بلند هق هق کرد. یانگ کوک دستاش رو دور کمر دختر حلقه کردو با پنهون کردن سرش توی گردنش متقابلا چونه اش لرزیدو اشکاش دوباره سرازیر شد.

جیون در حالی شونه های پسر رو به خودش میفشرد دست راستش رو بالا گرفت و با فرو کردن توی موهای نرم پسر با بغض لب زد.

_م...متاسفم کوکی..متاسفم که اون لحظه...پیشت نبودم

یانگ کوک لبخند کوچیکی بین گریه اش زدو دلش از اینکه دختر رو کنارش داشت گرم شد.

_اینطوری نگو جیونا...تو..تو مجبور نیستی دردای منو به دوش بکشی

لب های دختر با این حرف فوری آویزون شدو با چهره تو هم رفته لب زد.

_البته که هستم! پس سولمیتا به چه درد هم میخورن؟ به محض اینکه پاپا بهم زنگ زدو گفت ناراحتی فوری خودمو اینجا رسوندم

اشکاش با شدت بیشتری ریختو با هق هق نالید.

_ا..این چه سرنوشتیه که داریم؟ من امروز از طرف جفتم، کسی که هنوز مطمعن نیستم دوستش دارم یا نه مارک شدم و تو...از طرف کسی که عاشقشی رد شدی!

قلب پسر امگا با این حقیقت به تکه های بیشتری تبدیل شدو هر تکه اش روحش رو خراشید. کمی از آغوش دختر فاصله گرفت و مقابل صورتش درحالی که صورت هردوشون خیس از اشک بود با لبخند تلخی گفت

_جیونا اون منو بغل کرد! ازش خواستم برای اولینو آخرین بار بغلم کنه و اون انجامش داد. ک..کاش به حرفم گوش نمیداد جیون، کاش نمیذاشت طمع آغوشش رو بچشمو حالا علاوه بر خودش حسرت آغوشو عطر خنکش رو داشته باشم. چ..چطوری با این حسرت قراره زندگی کنم؟ چطوری باید به قلبم بفهمونم که مال من نیست و نمیتونم داشته باشمش؟

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Donde viven las historias. Descúbrelo ahora