🐺Special Part.15🌙

Magsimula sa umpisa
                                    

جین نگاهش رو تو سالن چرخوندو با هدایت کردن دختر سمت نشیمن جواب داد.

_اون کمرش کمی درد میکرد احتمالا داره تو اتاق استراحت میکنه، میدونی ددیت خیلی لجبازه! این روز ها خیلی از خودش کار میکشه و سر افراد پک غر میزنه. بار ها بهش میگم خودش رو بازنشست کنه و بزاره سوهو (شوهر میران) پک رو اداره کنه اما اون تا این حرفو میشنوه اخماش مثل بچه ها توی هم میره و میگه نوه اش باید اینکارو بکنه! آیگو این مرد هر چی پیر میشه بچه تر میشه!

جین همونطور که تند تند غر شوهرش رو میزد خنده صداداری به دنبال حرفش کردو چهره تو هم رفته و بغض آلود دختر رو ندید.

_همینجا بشین عزیزم میرم صداش کنم

تهیانگ به سختی "هومی" از گلوش خارج کردو سرش رو تکون داد. با دور شدن عموش نگاهش رو بالا گرفت و حرکاتش رو دنبال کرد. دستای لرزونش روی زانوش مشت شدو جوشش چیزیو توی معده و گلوش احساس کرد. صبح هیچ چیزی جز کمی شیر عسل نخورده بودو حالا احساس میکرد که همون هم توی معده اش سنگینی میکردو باید برش میگردوند. چطور میتونست به از بین بردن بچه فکر کنه وقتی که پدر بزرگش انقدر سختی میکشیدو چشم انتظار اون بود؟

دستش رو روی معده حساس و دردناکش گذاشت و ناخوداگاه یاد حرفی که حدود دوماه پیش به پدر بزرگش گفته بود افتاد.

"من بهت قول میدم ددی، اگه جفتمو پیدا کردمو یه روزی بچه دار شدم اگه آلفا بود اون رو وارث پکت میکنم هوم؟"

اون روز وقتی این جمله رو به زبون آورده بود برنامه ای بود که حداکثر برای ده سال بعدش پیش بینی کرده بودو نمیدونست که سرنوشت دست کم یک ماه بعد جمله ای که بدون فکر کردن بهش بیان کرده بود به حقیقت تبدیل کنه! شاید برای همینه که آدم ها باید هر جا و هر وقت مواظب حرفایی که میزنن باشن و بیهوده و بدون فکر کلماتشون رو به زبون نیارن، چون کارما به طرز غیر قابل باور و بی رحمانه ای از رگ گردن نزدیک تر بودو آماده بود تا به بازیشون بگیره و با قرار دادن توی شرایط سخت امتحانشون کنه. درست مثل وضعیتی تهیانگ توش قرار گرفته بودو نمیدونست چطور حلش کنه

_آیگو دختر عزیزم اومده!

تهیانگ با شنیدن صدای نامجون فوری پلک زد تا اشکاش رو پس بزنه و از جاش بلند شد.

_ددی نامی!

با چند قدم بلند خودش رو به مرد رسوندو عمیقا بغلش کرد.

_دلم برات تنگ شده بود ددی!

نامجون درحالی که چشماش از لبخند عمیقش هلالی و چال لپ هاش نمایان شده بود بوسه ای روی پیشونی نوه اش گذاشت نوازشش کرد.

_منم همینطور عزیزم، خیلی خوشحالم که اینجا اومدی

تهیانگ لبخندی زدو هر دو به سمت مبل ها رفتن و نشستن.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Tahanan ng mga kuwento. Tumuklas ngayon