🐺Special Part.12🌙

Start from the beginning
                                    

لبش رو محکم بین دندوناش گرفت تا مانع ریزش اشکاش بشه. حالا هیچ میلی به رقصیدن نداشت و به محض تموم شدن آهنگ لبخند نصفو نیمه ای تحویل آلفاش دادو به بهونه سر زدن به تهیانگ ازش جدا شد تا بغض گلوله شده ای توی گلوش که به مرز انفجار رسونده بودتش و هر لحظه ممکن بود سر باز کنه، گوشه ای به تنهایی تخلیه کنه.

.
.
.

هوسوک مضطرب دستش رو دور لیوان نوشیدنیش چفت کردو بدون اینکه ازش بنوشه دوباره نگاهش رو به صورت زیبای پسر امگا که با فاصله چند میز مقابلش نشسته بود، دوخت و با استرس آب دهنش رو قورت داد. پسر با کت شلوار کرمی رنگی که پوشیده بود دست کمی از الهه ها نداشت و هوسوک نمیتونست جلوی نگاه هاش و بالا رفتن تپش های قلبش رو بگیره. اون واقعا زیبا بود! بین تمام مهمون ها و امگاهایی که وجود داشتن مثل یک ستاره میدرخشیدو خواه یا ناخواه حواسش رو به خودش پرت میکرد.
تقریبا یک ساعت از شروع شدن جشن گذشته بودو از همون لحظات اول آجوشی یا همون یونگی هیونگ زیر گوشش زمزمه کرده بود تا پیش اون پسر بره و به هر نحوی سر صحبت رو باهاش باز کته تا با هم آشنا بشن!

نمیدونست قصد مرد از این کار چیه اما خب خودش هم بدش نمیومد تا با اون امگای زیبا آشنا بشه و از طرفی ام نمیدونست که ایده خوبیه یا نه! محض رضای خدا اونا حتی جفت تقدیری همدیگه نبودن و نمیدونست که اون امگا تمایلی به آشنا شدن باهاش داره یا نه. اگه جفت خودش رو ترجیح میداد چی؟ اصلا جفتی وجود داشت؟

کمی به ذهنش فشار آوردو فهمید تو این مدتی که خواهرش جفتش رو پیدا کرده بودو کمو پیش به پک آلفا جئون میومدن هیچ کسیو کنار پسر ندیده بودو این نشون میداد که هنوز جفتش رو پیدا نکرده.
البته توی دوره جدید دیگه هیچ کدوم از قانون ها مثل گذشته نبودن و امگا ها میتونستن مثل بقیه با هر کسی که دلشون خواست میت بشن و کمتر کسی به پیوند روحی بین جفت های تقدیری اهمیت میداد. نمیدونست که پسر امگا هم همچین عقیده ای داره یا نه و جواب همه این سوال ها رو فقط با نزدیک شدن بهش میتونست بفهمه!

بلاخره بعد از کلی خودخوری عزمش رو جزم کردو با تر کردن گلوی خشک شده اش با نوشیدنی توی دستش از پشت صندلی بلند شدو بعد از بستن دکمه کت مشکی رنگش با استرس به سمت پسر قدم برداشت.

با ایستادن مقابل میز نگاهی به پسر امگا که سرش رو پایین انداخته بودو متوجهش نبود کردو با لبخندی که صورتش رو چندین بذابر جذاب تر کرده بود گفت

_میتونم اینجا بشینم؟

یانگ کوک با شنیدن ناگهانی صدایی سرش رو بالا گرفت و با چشم های درشت و آبی رنگش به پسر آلفایی که مدتی بود وارد خانواده شون شده بود نگاه کرد. کمی دستپاچه شد اما فوری خودش رو جمع کردو با لبخند کوچیکی جواب داد.

_اآ..البته...بفرمایید هوسوک شی!

هوسوک با تشکری که زیر لب کرد صندلی مقابلش رو عقب کشیدو روبروی پسر نشست.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now