هفت میلیارد نفر ولی فقط یک مرد

13 0 0
                                    

فکر میکنم من و اون درست نقطه ی مقابل همدیگه بودیم .من(هیون کوک)،کسی که حقیقت ازش نفرت دارم و اون(تاکاشی)کسی که واقعا می پرستمش .من ، خجالتی، سرد و خشک،بدون هیچ مهارت ارتباط اجتماعی خاص یا جذابیت ظاهری و درونی .اون.جذاب از هر نظر ، مهربون و کسی که هرجایی می رفت مهر و محبت ازش ساطع میشد و همه رو به دنبال خودش می کشوند .حتی یه لبخندی کافی بود تا دل هر کسی که میخواست و ببره . برای همین ، هیچوقت نتونستم درک کنم چطور آدمی مثل من میتونه با مرد فوق العاده ای که اون بود وارد رابطه بشه.
این جور رابطه ها معمولا آخر و عاقبت خوبی نداره و جای افتضاحی به پایان می رسن(معمولا توی بدترین موقعیت و مکان ممکن).رابطه ی ما هم بیرون یک کافه به پایان رسید .درست جایی که اون تابلوی آبی رنگ اندازه ی کف دست رو چسبونده بودن با نوشته های سیاه رنگ : «لطفا در این مکان سیگار نکشید».به مرور زمان رنگ و روی تابلو رفته بود و به سبز لجنی تبدیل شده بود .احتمالا همین دلیلی بود که مردم در مقابل نوشته های کمرنگ و ناخواناش وایمیستادن و اونجا رو تبدیل به ایستگاه سیگار کرده بودن.
تاکاشی روی پله ی سوم وایستاده بود و من تقریبا توی کوچه بودم .عجب پایان مزخرفی .
دستمو گرفت و کشید : کوک ! تو رو خدا نرو !
توی تموم مدت رابطه ی دو ساله مون هیچوقت اشک هاشو ندیده بودم .نه حتی در حدی که اشک توی چشم هاشو جمع بشن .و حالا همون مرد ، از دسته ی مدل مرد های سی و خورده ای ساله که حسابی میدونن باید چه جوری به احساساتشون غلبه کنن اونجا وایستاده و کل صورتش خیس بود .هر قطره اشکی که روی آستین یا یقه ش فرود می اومد ، سریع قطره ی اشک دیگه ای جاشو می‌گرفت و با سرعت از گونه به پایین سرازیر میشد :« التماست میکنم کوک ! چرا..چرا .. اینطوری عاخه؟چرا اینطوری میخوای ولم کنی؟»
من ارزش این همه اشک ریختن و التماس و داشتم ؟به احتمال زیاد نه .به محض دیدن مرد هایی که در حال دود کردن سیگار هاشون بهمون زل زده بودن خطر رو حس کردم .دود های سیگارا مثل نگاه هاشون به سمتمون حمله ور میشد اما تاکاشی اونقد ناراحت بود که متوجه ی خطر تهدیدکننده ی اونا نمیشد .شاید هم فقط این محله رو خوب نمیشناخت .اما من عمری اینجا زندگی کرده بودم ، اگه اونا دست توی جیب هاشون میبردن باید انتظار چاقوهایی که هر لحظه ممکن بود از توی جیب کت های چرمشون در بیارن رو می داشتی .کم از این چیزا ندیده بودم و مهلت چندانی نداشتیم .
تندی پروندم : معذرت می‌خوام هیونگ اما خونواده م زیاد خوششون نمیاد که من با شما بیام بیرون و وقت بگذرونم .چاره ای برام نذاشتن .شرمنده تونم
تاکاشی وحشت زده به نظر می اومد : هیونگ؟شما؟چی م..چرا اینجوری حرف میزنی ؟دیوونه شدی؟ اصلا کدوم خونواده ؟تو که ..اصلا خونواده نداری !هی ..‌صبر کن
نگاه مرد ها کمی سبک تر شده و دست هاشون به حالت بی دفاع ،آزاد یا روی سیگار ها بود .نه فقط نگاه مردم اون شب جلوی کافه بلکه تمام نگاه های زندگیم تا اینجا منو تعقیب کردن بودن تا بتونم بی رحمانه تاکاشی رو رها کنم .از زمان به دست گرفتن مجله ای که عکس نیمه لخت لئوناردو دی‌کاپریو روی کاورش چاپ شده بود متوجه این مطلب شدم :«یا تا ابد مخفیش می‌کنی و رازتو با خودت به گور می‌بری یا اجازه میدی مردم با قضاوت هاشون ذره ذره شکنجه ت بدن».داشتم می لرزیدم.نمی تونستم درک کنم تاکاشی با وجود تجربه و سن بیشتری که از من داشت چطور می تونست توی خیابون به راحتی بهم ابراز احساس کنه .نه.این غیر قابل قبول بود..من به هر دومون لطف میکردم و این ماجرا به پایان می رسید.
دستم رو با شدت از توی دست هاش بیرون کشیدم و درحال تند تند تعظیم کردن و چرت و پرت گفتن تلاش میکردم از اونجا دور شم : معذرت می‌خوام هیونگ..دیروقته..باید برگردم خونه..شب خوبی داشته باشید ...شب بخیر
اول بدبیاری.اخرین شب
به محض رسیدن به خونه پیام دور و درازی براش تایپ کردم : «معذرت می‌خوام تاکاشی..نمی‌خواستم جلوی کافه اونجوری باهات حرف بزنم اما تو بهتر از من می‌دونی مردم درموردن چه فکرایی می کنن..و ضمنا باید خونواده مو چیکار میکردم؟درسته خونواده.بزار بیشتر در موردش بگم ..تو دوستای منو می‌شناسی و چند باری دیدیشون..در همین حد !اما من با اون آدما بزرگ شدم و تموم زندگیم ...همینجا بودم .پیش این آدما .بار ها سعی کردم در مورد حقیقت رابطه مون براشون توضیح بدم اما اونا همچنان همون بچه مسیحی های احمقی هستن که بودن ...(قصد توهین ندارم چون در هر حال توام مسیحی هستی اما..نه ! اونا احمقن .مثل تو نیستن، نمی‌خوان چشم هاشونو رو به واقعیت ها باز کنن! باور کن نمی‌خوام طرف اونا باشم...قسم میخورم ..اصلا تا حالا با دقت نگاهشون کردی ؟چار تا آدم بیست و خورده ای ساله که مثل بچه های دو ساله رفتار میکنن .

The GUYSNơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ