"چپتر هفتم"

ابدأ من البداية
                                    


خیلی وقت ها میشد که دعواها به جاهای باریک میکشید ولی همچنان کسی که برای معذرت خواهی پیش قدم میشد گوان بود با اینکه مقصر اصلی اون نبود! من در این مورد احساس عذاب وجدان میکردم ولی بازم این کار دست من نبود.


به طور کلی من به هر دو جنس گرایش داشتم اما اگه بخوام دقیق تر بگم بیشتر دوست داشتم با یه مرد ازدواج کنم.


اگه گوان یه پسر بود خیلی دوستش داشتم. مشکل از اون نیست؛این گرایش من بود.


من هیچوقت نمیدونستم اقای شیائو یه پسرم داره، چون هیچوقت ندیده بودمش و هیچوقتم اقای شیائو بهش اشاره ای کرده بود. بعد ازدواجم بود که اون از امریکا برگشت و اومد همون دانشگاهی که وینم اونجا بود. اولین روزی که دیدمش روزی بود که من و زنم رفته بودیم خونه اونا برای شام، و اون دقیقا همون روزی بود که اون از امریکا برگشته بود.


اقای شیائو اونو به من معرفی کرد و منم فکم افتاد بخاطر اینکه همچین زیبایی خیره کننده ای رو جلوم می دیدم. اون روز دنیای من متوقف شد، من همینجوری مشغول دید زدنش بودم، عاشق لبخندش بودم، اونجوری که به خواهرش که زن من میشد، لبخند زد. ارزو کردم که کاش اونموقع این پسرو قبل خواهرش می دیدم، زیبایی انقد خیره کننده بود که من شروع کردم به دنبال کردنش، البته گاهی وقتا.


اشتباه نگیرید، من به زنم احترام میگذاشتم ولی برادرش باعث شد هروقت که می دیدمش ضربان قلبم یکی درمیون بزنه، همش تو دلم میگفتم کاش میتونستم زمانو برگردونم و با اون ازدواج کنم. ولی چیکار میتونستم بکنم، من با خواهرش ازدواج کرده بودم، و هیچ کار دیگه نمیتونستم بکنم بجز اینکه یواشکی عاشق اون باشم.


همین برام عالی بود، همچنان دنبالش میکردم تا یه روز، یه پسرجدید وارد دانشگاهشون شد. برادرم همیشه درباره اون پسر بهم میگفت، همیشه جلوی زنم از وجنات اون میگفت و همیشه مث ادمای شیفته ازش حرف میزد.


ولی یه روز، وقتی از دانشگاه برگشت، عصبی بود و حتی نخواست غذا بخوره. من چندین بار ازش پرسیدم مشکلش چیه ولی اون اصلا جوابمو نداد. ولی تنها چیزی که فهمیدم این بود که از ژان متنفره، و همش با اسمای بد صداش میزد، مث بچ، حرومی فضول، بچ لعنتی که تنها چیزی که دوس داشتمو ازم گرفت.


باورکنید، من فک کردم یا قضیه مربوط به دختری چیزیه یا به درس و دانشگاهو اینا مربوطه. تا اون روز سرنوشت ساز رسید، مث همیشه من تا دانشگاه دنبالش رفتم و دیدم داره لبخند میزنه که باعث شد قلبم تو سینه بلرزه، و باعث شد اون مردی که درونمه بیدار شه. این تاثیری بود که اون روی من داشت، هروقت می دیدمش دیکم راست میشد و هیچی نمیخواست جز اینکه الان درونش باشه. دوست داشتم باهاش عشق بازی کنم، ببوسمش و بهش عشق بدم، ولی همه امیدهام از بین رفت وقتی اون روز دیدم که داره یه مردو می بوسه.

My Sister's Husband حيث تعيش القصص. اكتشف الآن