🐺Special Part.9🌙

Start from the beginning
                                    

جونگکوک که با زدن لگدی به کمر پسر اونو روی زمین انداخته بود گردنش رو کج کردو با نگاه سردو خشمگین طلاییش به سمت پسری که بی دفاع بین دستای دخترش گیر افتاده حرکت کرد که با صدای لرزون و بغض آلود توله اش از حرکت ایستادو به سمتش چرخید.

_د..ددی...

نه...الان اصلا موقعش نبود! الان اصلا موقع اینکه سمت پسرش برگرده و بهش نگاه کنه نبود! چون میدونست که با برگشتنش به سمتش فقط یک نگاه به اقیانوس های خیس آبیش کافی بود تا تمام خشمو عصبانیتش از بین بره و اختیارش رو از دست بده و خب یانگ کوک هم اشتباه بزرگی با صدا زدن پدرش کرد چون با چرخیدن جونگکوک به طرفش نگاهش با کبودی های گردن و شونه اش و رد قرمزی صورتش که به خوبی رد انگشت هایی رو روش به رخ میکشید یکی شدو برای ثانیه ای خشکش زد.

چشماش داشت درست می دید یا خشمو عصبانیت باعث شده بود گوشه لب پسرش رو زخمی و روی گردنو شونه بیرون افتاده اش رد چنگ و کبودی های وحشیانه ای رو ببینه؟ اصلا چه بلایی سر پسر دوردونه اش اومده بود که مثل بید مقابلش میلرزیدو با چشمای اشکی ملتسمانه بهش نگاه میکرد؟

ناباور قدمی سمت پسر برداشت و مقابلش ایستاد. نمیخواست به احتمال توی ذهنش بالو پر بده... نمیخواست حتی ثانیه ای به این فکر کنه که پسر غریبه ای که زیر دستو پای دخترش داشت کتک میخورد به تنها پسرش، توله امگاش آسیب زده و باعث گریه اش شده، اما شواهد و رد های زشت و قرمز رنگی که هر لحظه مقابل چشماش داشت پررنگ تر میشد خلافش رو ثابت میکرد و اونجا بود که همه چی مقابل چشماش متوقف شدو با سرخ شدن هاله دور چشماش غرش بلندی از ته گلوش کرد که باعث لرزیدن تن بقیه شد. صدای غرش خشمگینش تو اوج جنگل اکو وار پیچید و لحظه ای تمام کائنات رو تحت تاثیر قرار داد.

پسر امگا نالان و بیچاره در حالی که چشماش رو به سختی باز نگه داشته بود تا جلوی بیهوش شدنش رو نسبت به سلطه غرش پدرش بگیره ناخون هاش رو محکم به کف دستش فشار دادو با هق هق نالید.

_د..ددی..لطفا...اون...اون کاری باهام..ن..نکرده!

صدای مظلومانش وقتی لرزون اون جمله هارو به زبون میاورد حتی دل سنگ رو هم آب میکردو جونگکوک میدونست که پسرش دروغ میگه! میدونست میخواد جلوی آسیب دیدن اون پسر رو بگیره اما امروز هیچی جلو دار خشمش نبود. خشم چندین ساله کهنه قلبش چرک بسته بودو به عفونت تبدیل شده بود...خشمی که اگه امروز خالیش نمیکردو جلوش رو نمیگرفت پسرش هم تبدیل میشد به خوده چند سال قبلش! کسی که باید به دنبال ذره ای توجه و محبت از جفتش باید میسوخت و خاکستر میشد! نه....امکان نداشت بزاره پسرش همچین سرنوشتی دلشته باشه، هرگز!

قدم دیگه ای برداشت حالا فقط چند سانت با پسر فاصله داشت. دستش رو به سمت صورتش دراز کردو همونطور که با شصتش اشکاش رو پاک میکرد نیمچه لبخند تلخی زد، لبخندی که تناقض ترسناکی با سرخی چشماش داشت.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now