پارت ۵۶(گوی چهار)

Start from the beginning
                                    

دستمو به لبه تخت گرفتم و سعی کردم از جام بلند بشم...بعد از دعوایی که دیشب با نامجون داشتم سریع از خونه بیرون زد و نزاشت اشتی کنیم...تمام شب رو منتظرش بودم و زمانی که داشتم از شدت خستگی چرت میزدم با افتادن جسم سنگینش روی تنم و صدای مست و پاتیلش فهمیدم بار بوده...مست بود و عصبی،پر زور سعی میکرد لختم کنه و تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که خودم رو کشون کشون به اتاق بردم تا صدای گریه بلندم زیر تن مستش به گوش دخترام نرسه...
همونجور که با فشردن لب هام به همدیگه سعی داشتم از جام بلند بشم،صدای گریه هاری رو گوش میدادم...میدونستم که دخترم داره از گرسنگی گریه میکنه ولی بدن پر از کبودیم و سر سنگینم اجازه سریع حرکت کردن رو بهم نمیداد...
بلاخره با کلی مشتقت روی پاهام وایسادم و بعد پوشیدن لباس سر دستی همونطور که میدونستم دخترم از گریه تلف شده به سمت اتاقشون رفتم...در اتاق رو پشت سرم بستم که همون لحظه صدای بسته شدن در حموم به گوشم رسید...تمام تایمی که دخترمون گریه میکرد و من زور میزدم تا روی پاهام وایسم بیدار بود؟...تلخندی زدم که با یاد اوری اینکه حتما بدن پر از زخممو دیده دلم خنک شد...میدونستم چقدر از اسیب زدن به بدنم متنفره و این دلمو خنک میکرد،خودخوری کردنش بخاطر اینکه برای یه بحث کوچیک این بلارو سرم اورد ارومم میکرد،نمیخواستم بی رحم باشم ولی حقش بود...
هاری که تازه سیر شده بود کف اتاق بازی میکرد و هانول دو لپی از بدنم تغذیه میکرد،با احساس ضعفی که ناشی از سکسای پی در پی و دردناک دیشب به همراه این افت فشاری که بعد از شیر خوردن دخترا به جونم میافتاد سرمو تکون دادم و چشمامو بهم فشردم...
از نامجون ناراحت نبودم..به هرحال این بحث ها چیزی نیست که حتی ذره ای بینمون فاصله بندازه،میدونستم دیر یا زود اشتی میکنیم....ولی ته دلم دلخوری کوچیکی بابت این سکسای زوری داشتم که باید رفع میشد...منو نامجون به هم قول داده بودیم که هر وقت دلخور بودیم با هم رفعش کنیم و نزاریم این دلخوری طول بکشه و کهنه بشه...
با شنیدن صدای در ورودی خنده بی حالی کردم...رفت؟...حتی منو نبرد حموم...مهم نیست...تلافیشو در میارم....
دخترارو توی اتاق بازی گذاشتم و بعد از گرفتن دوش ساده ای لباس هامو پوشیدم،دخترارو اماده کردم و بعد از تماس گرفتن با اژانسی به سمت مطب رفتیم...سرم درد داشت و بدنم جوری کبود و زخمی بود که دلم ریش میشد خودمو میدیدم ولی قرار نبود از کارم بزنم....
تایم ناهار با جیمین تماس گرفتم و با گفتن اینکه دلش برام تنگ شده برای عصر دعوتم کرد خونش،همین بود...دنبال همین بودم که نرم خونه و بزارم نامجون بیاد دنبالم...با خوشحالی ابراز دلتنگی کردم و دعوتشو قبول کردم...
میدونستم نامجون میاد دنبالم پس یک ساعت قبل از اومدنش سریع وسایلمو جمع کردم و با تاکسی خودمو به خونه جیمین رسوندم...جیمین که حال بدمو دید پسرشو بغل شوگا سپرد و اونو به سمت اتاق یونجون هل داد و با گفتن اینکه((ددی مثل اینکه باید پیش بچه ها بمونی تا حین بازی کردن به همدیگه اسیب نزنن))اونو دست بسر کرد و چقدر از این بابت ممنون بودم...
چیز زیادی ازم نپرسید و منم نگفتم،هر دومون مثل هم بودیم،با اینکه میدید و فهمیده بود با نامجون دعوام شده بازم چیزی نگفت و دخالتی نکرد..فقط با حوله گرمی بدن دردمندمو اروم کرد و سوپ سبکی برام درست کرد...
جیمین:میخوام بری بخوابی؟انگار واقعا نیاز داری استراحت کنی...
جین:ممنون چیم...خوبم...ببخشید که حال بدمو اوردم اینجا...
جیمین کنارم نشست و دستمو توی دستش گرفت..
جیمین:میدونم نامجون هیونگ از عمد هیچ وقت اینکارو باهات نمیکنه...عیبی نداره هیونگ،دعوا پیش میاد...نمیخوام بدونم بینتون چیشد ولی مطمعنم هیونگ میاد و از دلت در میاره...
جین:اوهوم میاد...امیدوارم که بیاد...
جیمین:رات بود؟...این جای دندونا کار هیونگ نیس،مال گرگشه؟
جین:نه...مست بود..
جیمین اوهومی گفت و بوسه ای به گونم زد که پر ذوق خندیدم...
جیمین:الفاها گاهی وقتا از کنترل خارج میشن،ببخشش...مطمعنم اصلا دست خودش نبوده...
اومدم حرفی بزنم که صدای ممتد در ورودی باعث خنده جیمین شد...
جیمین:میخوای اذیتش کنی یا دلت با اشتیه؟
جین:تو بغلش رفتن جز کدوم گزینس؟همون...
خنده بلند تری کرد و از جاش بلند شد...
جیمین:برم تا زنگو نسوزونده...اشتی کنین،میدونی که هیونگ الان چقدر پشیمونه..
و به سمت ایفون رفت...
جیمین:بله؟....سلام هیونگ...جینی؟..اممم اره همینجاست...یه خورده مریض احواله واقعا بگم بیاد پایین؟...خیلی خب در ورودی رو باز میزارم بیا....
و تندی به سمتم اومد...با شیطنت خندید...
جیمین:اومد اومد...خودتو بزن مریضی بترسونش...
جین:مگه الان مریض نیستم؟هستم دیگه خودمو ببینه میترسه...
جیمین سریع گونمو بوسید و با شنیدن صدای پا تند تند گفت...
جیمین:من میرم پیش شوگا...باهاش برو،دخترارو صبح میارم پیشت نگرانشون نباش،نیاز دارین با هم حرف بزنین...خداحافظـ...
و مثل یه جوجه که گربه دنبالش کرده به سمت اتاق یونجون دویید...
با صدای شنیدن باز شدن سرمو پایین انداختم و منتظر شدم بیاد...صدای قدم های تندش و بعد محکم بغل کشیده شدنم باعث تعجبم شد...صدای خر خر ته گلوش میومد و این صدای گرگش بود...دستاش دور تنم محکم تر شد و سرمو به سینش فشرد...اخی گفتم که ولم کرد..با دیدن جای دندوناش که روی چونم افتاده بود و زخم بود چشماشو روی هم فشرد و دستمو گرفت و بلندم کرد...
نامجون:بلند شو بریم...پاشو...
و منو سمت در ورودی کشید...
کفشامو پوشیدم و پشت سرش راه افتادم،نمیخواد عذر خواهی کنه؟
سوار ماشینم کرد و راه افتاد،سر گیجمو به شیشه تکیه دادم و چشمامو بستم و سعی کردم به درد جای چنگاش بی توجه باشم...
با ایستادن ماشین از شیشه به بیرون نگاه کردم...درمانگاه؟
نامجون:میتونی راه بیای؟
جین:چرا اومدیم اینجا؟
نامجون:باید چک بشی،بیا...پیاده شو...
جین:من خوبم...
نامجون:ولی من خوب نیستم وقتی اینجوری میبینمت..الان نمیخوام به گند کاریم فکر کنم فقط بیا بریم چک بشی،بعدش یه فکری به حال خودم میکنم...
با دیدن چشمای ناراحتش طاقتم تموم شد..بغض کردم و خودمو یکم تکون دادم...
جین:میشه فقط بریم خونه؟نمیخوام کسی بدنمو نگاه کنه،بریم خونه...
نامجون:نمیشه جینا...چرا چشمات پر از اشکه؟..نکن،تروخدا نکن..وقتی میدونی اشکات از خودم متنفرم میکنه گریه نکن...
جین:میخوام برم خونه...پیاده نمیشم..لطفا بریم خونمون...
نامجون ناچار سری تکون داد و الان میامی زمزمه کرد...به سمت داروخونه کنار درمانگاه دویید و واردش شد،حدودا ده دقیقه بعد با کیسه ای به سمتم اومد،پشت رول نشست و ماشین رو روشن کرد....
نامجون:نریم شام بخوریم؟
جین:نه..میخوام فقط برم خونه...
با شنیدن صدای زوزه گرگش بغضم بیشتر شد...میخوام اشتی کنم،از این وضع بینمون میترسم...
ماشین رو پارک کرد و کمکم کرد وارد خونه بشم،سمت کاناپه بردم و درازم کرد،لباسمو از تنم بیرون کشید و گوشه ای پرت کرد که سریع عقب کشیدم...
جین:نه...نکن...
نامجون:کاریت ندارم...بیا میخوام پماد بزنم برات..
خودمو کمی جلو کشیدم که بوسه اولش پشت دستم نشست،بعد رو کف دستم گذاشت و همینطور تمام دستمو بوسید...به کبودی و زخمام اشاره ای کرد...
نامجون:اینا کار منِ مسته؟...
جین:مهم نیست...خودتو درگیرش نکن...خستمه میخوام بخوابم.اگه پماد نمیزنی تا برم...
انگشتامو توی مشتش گیر انداخت..
نامجون:مهمه...مهمه که اینجوری داری ازم روتو میگیری،مهمه که باعث این وضعت شده...جین،میدونی که نمیخواستم مجبورت کنم مگه نه؟
بغض کردم و اولین قطره اشکم چکید..
جین:ولی کردی...تمام زجه هامو ندیدی و مجبورم کردی...چرا؟بخاطر همون بحث کوچیک؟
نامجون شرمنده نگاهم کرد...
نامجون:من میخواستم به هرچیزی چنگ بزنم تا به خودم بفهمونم هنوزم مال منی...از بحث کردن باهات واهمه دارم جین،میترسم از اینکه سرت داد بزنم...از اینکه قلبتو بشکنم،اینکه باعث شم دیگه نخوایم،از اینکه ازم رو برگردونی هراس دارم...نمیخواستم مجبورت کنم..نامجون مست دیشب فقط میخواست بهش ثابت شه که اونقدر ازش متنفر نیستی...نمیخواستم اینجوری باعث شم که بهت اسیب برسه...
جین:صبح بیدار بودی مگه نه؟ندیدی دردمو؟من به درک..صدای گریه دخترتو نمیشنیدی؟
نامجون:میشنیدم..ولی نمیتونستم بهت نگاه کنم‌،میدونستم چه گندی بزرگی رو بار اوردم،چجوری باید باهات روبرو میشدم،از صبح تا الان تیک تیک ساعت رو شمردم تا بتونم بیام دنبالت و از حالت مطمعن بشم‌..
جین:پشیمونی؟
نامجون:اونقدر زیاد که دلم میخواد خودمو یجا گم و گور کنم تا هیچوقت مایه عذابت نشم...
جین:دیگه تکرارش نکن..خیلی وحشتناک بود،نمیخوام از بودن و خوابیدن پیش شوهرم بترسم...اونقدری درد داشتم که زجه میزدم تا ولم کنی ولی اصلا نمیشنیدی..خیلی ازت ترسیدم نامجونا...
بلند شد و کنارم نشست،سرمو توی دستاش گرفت و پیشونیمو بوسید...
نامجون:دیگه لب به الکل نمیزنم جین...حتی اگه بمیرمم لب به الکل نمیزنم،خریتام پایانی نداره ولی میدونم دلت خیلی پاکه و راحت منه گنهکارو میبخشی،از خودم شرمم میشه...ببخشید عزیزم...
سرمو به شونش تکیه دادم...
جین:بیا بهم قول بدیم هر وقت دعوامون شد از تو اتاق فرار نکنیم و دعوارو کش ندیم...
نامجون انگشت اخرشو جلو اورد و لب زد..
نامجون:قول مردونه میدم...
خندیدم و انگشتمو توی انگشتش چفت کردم،قول انگشتیمونو با انگشتای شصتمون مهرش کردیم و بهم لبخند زدیم...
جین/نامجون:دوست دارم...
---------------------------------------------
سلام عزیزای دل من...
یه پارت ۴۰۰۰کلمه ای بعد از یک ماه...شرمنده بخاطو تاخیرش من شرایط نوشتن نداشتم...
اوکی دیگه حوصلتونو سر نمیبرم،امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد..
کامنتاتونو از من دریغ نکنین لطفا من فقط واتپدو به عشق حرف زدن با شما باز میکنم...
دوستو دارم💜💙
شبتون بخیر و خدانگهدار

My special omegaWhere stories live. Discover now