🐺Part.40🌙

Start bij het begin
                                    

_من باز میکنم.

با قدم های نسبتا تند به سمت در حرکت کردو از اونجایی که از صبح آلفاش رو ندیده بود مطمعن بود که یونگیه! لبخند کوچیکی روی لبش نشوندو مشتاق درو باز کرد اما با دیدن شخصی که مقابلش ایستاده بود لبخندش فوری از بین رفت و با درشت شدن چشماش، جاش رو به تعجب داد. کسی که توی غیر منتظر ترین حالت با نگاه خسته و بی فروغ و نوزاد به خواب رفته ای که مقابلش ایستاده بود تهیونگ بود؟ اونم وقتی که اصلا انتظارش رو نداشت؟

هنوز کاملا از شوک دیدن پسر درنیومده بود که صدای آرومش توی گوشش پیچیدو به خودش اومد.

_میتونم بیام تو؟

_ت..تهیونگ..!!

تهیونگ نیمچه لبخند تلخی زدو با جابجایی کیف روی دوشش که محتوای داخلش وسایل دخترش بود منتظر به پسر که هنوز با بهت بهش خیره بود نگاه کرد. جیمین فوری با چند قدم بلند بهش نزدیک شدو با ملایمت بازو هاش رو توی دستش گرفت.

_ت..تهیونگ تو..تو بلاخره اومدی؟

تهیونگ سرش رو با حس بد و خجالتی که بهش دست داده بود پایین انداخت و با تن صدای آرومی که بعید میدونست به گوش جیمین برسه لب زد.

_ب..باید میومدم! تهیانگ باید پدرش رو می دید!

جیمین نگاهی به صورت لاغر شده پسر و موهای طلایی رنگی که آشفته روی پیشونیش ریخته شده بود انداخت و با بالا آوردن دستش انگشت هاش رو نوازش وار روی گونه استخونی پسر کشید و با مهربونی گفت

_البته، خیلی خوشحالم که اینجایی ته... بیا تو

دستش رو پشت کمر پسر گذاشت تا به داخل هدایتش کنه اما با دیدن تعلل کردنش و حالت صورتش که معذب بود بهش نزدیک تر شدو کیفش رو از روی دوشش برداشت.

_هی این چه حالیه؟ اینجا خونته تهیونگ، نباید حس بدی داشته باشی

تهیونگ نگاهش رو به اطراف چرخوندو با پس زدن بغضش همراه پسر وارد خونه شد. اینکه بلاخره بعد از چند روز خودخوری کردن تونسته بود با خودش کنار بیادو بتونه بعد از مدت طولانی با جونگکوک روبرو بشه براش سخت ترین کار دنیا بود ولی میتونست قدم خوبی برای درست کردن اوضاعشون باشه اما حالا با پا گذاشتن دوباره توی خونه ای که یادآور روز های تلخو شیرینش بود استرس مثل توده سرطانی تمام نقاط بدنش رو گرفته بودو توی تنگنا قرارش داده بود. اگه آلفاش رو میدید چی باید بهش میگفت؟ اصلا بعد از آخرین مکالمه شون که بحث جدایی پیش اومده بود چه حرفی میتونست بزنه؟ اونم مثل جیمین بهونه ای رو که آورده بود رو باور میکرد؟ اگه دیگه نمیخواست ببینتش چی؟

با صدا شدن دوباره اسمش توسط جیمین بدون اینکه جوابی به سوال های بیشمار ذهنش داشته باشه با دستپاچگی نگاهی بهش انداخت و حرکتی به پاهای لرزونش داد.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Waar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu