پارت ۵۰(یونجون)

Start from the beginning
                                    

تهیونگ در زد و با شنیدن صدای هوپ وارد اتاق شد...
هوپ از جاش بلند شد و بغلش کرد...
هوپ:چرا اومدی ته؟الان که تمرین نداری،برو توی اتاقت بخواب...
تهیونگ:خوابم نمیبره..چیکار میکردی؟
هوپ:دارم جای گوی هارو پیدا میکنم..میخوام زودتر اماده بشی،داری روز به روز لاغر تر میشی و منم احمق نیستم که ندونم بخاطر دوریه...
تهیونگ:من خوبم...
هوپ:نه ته...خوب نیستی،میدونم شاید ازم دلگیر باشی که جدات کردم ولی چاره ای نداشتم...اگر راه دیگه ای بود هیچوقت نمیاوردمت اینجا...الانم زودتر کمکت میکنم گوی هارو نابود کنی و برگردی...
ته:مرسی الهه ماه..
هوپ:اگه خوابت نمیاد بیا کنارم بشین..
تهیونگ اوهومی گفت و نشست...
الهه ماه:اینجوری که من گشتم...سه تا گوی اول توی دره مرگ هست...تا حالا اونجا رفتی نه؟
تهیونگ:منظورتون همون دره ای هست که زیر پل مرگ قرار داره؟
(پارت تهگوک همون خوابی که ته دید رو میگن)
هوپ:اره....سه تا از گوی ها اونجاست...اونجا خیلی خطرناکه ته،واسه همین نمیزارم تنها بری،باهات میایم...
ته:کمکم میکنین؟
هوپ:ببین ته نابود کردن گوی ها با توعه...چون گوی ها به این راحتی نابود نمیشن و ما تواناییشو نداریم...ولی ازت محافظت میکنیم...هر گوی محافظ داره از طرف لوسیفر...سه گوی اول توسط روح های سرگردان توی دره محافظت میشن،گوی چهارم توسط اژدهای جهنم و گوی اخر هم خود لوسیفر محافظشه...ما باید اول محافظ هارو نابود کنیم بعد تو گوی رو نابود میکنی...هر گوی که نابود بشه یه تیکه الماس رنگی روی پیشونیت به وجود میاد،به شکل یه گل چهار گلبرگی...اخرین گوی هم به عنوان نگین طلایی وسط گلبرگ هاست...
ته:اممممم...این نگین ها میمونه؟
هوپ:وقتی تمامی گوی ها نابود بشن خدای مرگ از چنگ لوسیفر ازاد میشه...تو میشی صاحب تمامی قدرت ها و توی قصر میمونی و سلطنت میکنی...
ته:نمیشه فقط منو برگردونین پیش جفتم؟
هوپ:جفتت روی تخت سلطنت میشینه و تو میشی لوناش،نمیخوای؟
ته:من فقط همون زندگی سادمو با الفام میخوام...
هوپ:خیلی خب...اونموقع اگه دوست نداشتی بمونی بر میگردونمت دنیای خودت و پیش بقیه...همه اینا بستگی به پیروزیت داره...
ته:الهه ماه یه سوال بپرسم؟
هوپ:بپرس عزیزم..
ته:چرا خدای مرگ رو فرستادین؟
هوپ:عشق...دلیلش عشقه...
ته:یعنی چی...
هوپ:اسم خدای مرگ چانگبینه...چانگبین یکی از اعضای خدایان صاحب زمینه...اون لعنتی سر یه لجبازی با الهه احساسات خودشو انداخت تو چنگ لوسیفر..
ته:الهه احساسات؟
هوپ:اره...چانگبین عاشقش بود با اینکه الهه احساسات عاشق یه دختر شده بود..هممون میدونستیم که عشق چانگبین چیز کوچیکی نیست ولی الهه احساسات باهاش لج کرد و قبولش نکرد..چانگبین خیلی خیلی تلاش کرد که بدستش بیاره ولی خب نتونست،دست اخر من سعی کردم یکاری کنم براشون ولی الهه احساسات گفت در صورتی قبولش میکنه که چانگبین اینکارو انجام بده...چان اماده نبود،اصلا توانایی اینکارو نداشت ولی انجامش داد..از اون روز تا الان هیچ خبری ازش نداریم جر اینکه لوسیفر گیرش انداخته...
ته:اون الهه چی شد؟
هوپ:اون دختر یکی از گیسانگ های قصر بود که خیلی ازش بد میگفتن...بعد از اون اتفاق شبانه با چاقو میخواست گلوی الهه احساسات رو پاره کنه که محافظا نجاتش دادن..از قصر بیرون انداخته شد و چند مدت بعد خبر مرگش به وسیله کتک هایی که از مردم میخورد اومد...مردم اونو مقصر رفتن خدای مرگ میدونستن...الهه احساسات به عشقش نسبت به چانگبین اعتراف کرد و گفت فکر نمیکرده چان بخاطرش اینکارو بکنه....
ته:بعدش چه اتفاقی افتاد؟
هوپ:من عشق بین خدایان رو ممنوع کردم و الهه احساسات هم به یکی از مناطق دور افتاده تبعید شد...
ته:عشق بین خدایان ممنوعه؟
هوپ:اره...وگرنه الان اون دوتا احمق ده تا توله داشتن...
ته با گیجی نگاهی به هوپ انداخت...
ته:کیا؟
هوپ:هیونجین و فیلیکس...
.
.
.
شوگا  صورت عرق کرده جیمینو به خودش میفشرد...
جیمین:ایییییییییی...ای درد داره...
اونا طبق قرارشون دو روز رو توی بیمارستان گذرونده بودن و حالا جیمین اماده به دنیا اوردن پسر کوچولوشون بود...جیمین از درد جیغ میکشید و پرستارا تند تند ملزمات زایمان رو درست میکردند..
+ :جناب مین...خودتون نیازی نیست ولی بدن امگاتونو سبک کنین،لباساش رو بیرون بیارین و فقط یه تیشرت اور سایز تنشون کنین،بعد بیارینشون ...
کوک درحالی که نفس نفس میزد بدو بدو اومد و در اتاقو باز کرد،شوگا جلوی جیمین وایساده بود و بعد از پوشوندن تیشرت بهش اونو پایین اورد تا عضو و بوتیشو بپوشونه...کوک بدون توجه به بدن لخت جیمین جلو رفت...
کوک:امادست...میگن اتاق عمل رو اماده کردن،باید برین...
جیمین جیغ بلندی کشید و پاهاشو باز کرد...
جیمین:ایییییی داره دنیا میاااااااد...
شوگا هراسون جیمین رو بغل کرد و بیرون دویید،کوک سریع در اتاق عملو باز کرد و شوگا وارد شد...
+ :اب گرمه..بزارینش توی وان...
شوگا باشه ای گفت و جیمین رو توی وانی که تا نصفه از اب گرم پر بود فرو برد...جیمین ناله ای کرد و لبه وان رو چنگ زد..شوگا کنار وان نشست و دست جیمینو رو گرفت...
ماما به سرعت دستشو توی اب گرم برد و کمی از اب رو روی شکم بزرگ جیمین ریخت...
جیمین:اییییییی....
ماما:تیشرتشونو در بیارین...
شوگا دست جیمینو ول کرد و تنها پوشش بدنش رو بیرون کشید...
ماما به ارومی اب گرم رو روی شکم جیمین میریخت و اونو مالش میداد تا بچه به سمت دهانه رحم بیاد...جیمین بی وقفه گریه میکرد و دست الفاشو چنگ میزد...
ماما:کمی بهش مسکن و بی حسی بزنین...نباید از حال بره...
شوگا:چقدر طول میکشه؟
ماما:کمتر از یک ساعت،باید اول بچه تونو مجبور کنم به حرکت کردن...رایحه بچتون چیه؟
شوگا:بارون...
ماما:پسر جون حسش میکنی؟
جیمین که مسکن بهش تزریق شده بود بی حس سرشو تکون داد...
جیمین:داره به بین پاهام فشار میاره...
ماما:خوبه...
و دوباره اب گرمو روی شکمش ریخت...
ماما:وقتی حس کردی سرش داره دهانه رحمتو باز میکنه باید زایمان رو شروع کنیم...اب داغه برات؟
جیمین:نه خوبه...
ماما اوهومی گفت و دوباره مشغول مالش شکمش شد..با انگشتاش بچه رو به سمت پایین هل میداد...
جیمین:اییییییییی...اخ شوگااااا
ماما:داره دنیا میاد بجنبین....بیاین توی وان و بخوابین پشت امگاتون و اونو بین پاهاتون بزارین...
شوگا بدون توجه به اینکه خیس میشه سریع تو وان نشست و جیمینو بغل کرد...جیمین بی وقفه جیغ میزد...
ماما بین پاهاش رفت و لنگ جیمینو تکون داد...
ماما:به محض اینکه سرشو دیدم باید زور بزنی تا بدنش بیرون بیاد باشه؟
جیمین صورت خیس از اشکشو به الفاش تکیه داد...
جیمین:درد داره درد دارهههههه...
شوگا با قلبی که بزور میتپید تند تند بازوهای جیمینو میمالید و پیشونیشو میبوسید...
ماما:یواش یواش سعی کن هلش بدی بیرون..زود باش...
جیمین:اخ..چیکار کنمممم...
ماما:یکم زور بزن تا سرشو بیرون بیارم...مین کمکش کن،با دستت روی شکمش بچه رو به سمت پایین هل بده...
جیمین به دست الفاش چنگی زد و با انرژی کمی که داشت زور زد تا بچه خارج بشه...شوگا شکمشو میمالید و باهاش حرف میزد...
ماما:خیلی خوبه جیمین بیشتر زور بزن زود باش...
جیمین جیغی کشید و بیشتر بچه رو هل داد بیرون...شوگا صورت عرق کرده جیمین رو میبوسید و با نگرانی نگاهش میکرد...
جیمین با درد زور میزد و ماما با کمک دستاش بچه رو بیرون میاورد...
ماما:سرشو در اوردم جیمین اگه خسته بشی خفه میشه و میمیره...چیزی نمونده...
جیمین:ایییی نمیتونمممممم....هق
شوگا:زود باش بیبی تو میتونی...چیزی نمونده جیمین زود باش....
جیمین با درد چشماشو بست و هق بلندی زد...چند بار زور زد اما بچه خارج نمیشد...
از درد تیر کشیدن قلبشو احساس میکرد،دستاشو لبه وان گرفت و لگنشو از کف وان فاصله داد...جیغ گوش خراشی کشید و با درد پسرشو دنیا اورد...
ماما:افرین جیمین افرین..
و بند ناف جنین رو برید...کودک رو روی دستاش بلند کرد و دوبار به کمر کوچیکش کوبید که صدای گریه جیغ مانندش بلند شد...
شوگا بغضش ترکید و شقیقه جفتشو محکم چندین بار بوسید...
شوگا:مرسی دورت بگردم مرسی...تموم شد جیمین...تموم شد...
ماما که از عشق اون دوتا پسر بغض کرده بود برای اولین بار خم شد و موهای جیمین رو لمس کرد...
ماما:تموم شد پسر خوب...حالت خوبه؟
جیمین:ن.نه...می..میسوزه...
ماما:اروم باش باید جفت بچه رو در بیارن،بعد بهت مسکن میزنیم...
و بچه رو روی بدن جیمین گذاشت...
ماما:نگاش کن چقدر خوشکله...میگه مامانی خیلی زحمت کشید برام...
جیمین:مامانی؟...واژه قشنگیه....همیشه باید بهم بگی مامانی توله گرگم...
شوگا سر جیمینو بوسید...
شوگا:پسرکم خیلی زحمت کشیده...
ماما:دارن بخیت میکنن...
جیمین:خوابم میاد..
ماما:بخواب که انرژیت برگرده...
سر جیمین روی شونه شوگا افتاد و خوابش برد...
.
.
.
کوک نگران کنار تخت جیمین نشسته بود...شوگا بیرون رفته بود و با پرستار پسرش صحبت میکرد...
نامجون:چقدر جیغ کشید وای هنوز تن و بدنم میلرزه...
جین:بهش خیلی سخت گذشته حتما،نگا هنوزم قطره قطره از صورتش عرق میریزه...
کوک:بهشون گفتم اینکارو نکنن،جیمین بیچاره...
شوگا تخت پسرشو هل داد و وارد شد،جین با شیفتگی قدم برداشت...
جین:وای ببینمششششش...
و پارچه نرم و سفید رنگی که برای اذیت نشدن بچه بود رو کنار زد...
جین:عزیزممم..خدای من خیلی نازه...
شوگا سمت تخت جیمین رفت و نگران به کوک نگاهی انداخت...
شوگا:هنوز بیدار نشده؟
کوک:دکترش گفت خیلی به بدنش فشاراومده و دیر بهوش میاد عجول نباش...
نوزاد نقی زد و دستشو سمت جین دراز کرد...
جین:اجازه دارم بغلش کنم؟
شوگا لبخند ارومی زد..
شوگا:چرا اجازه؟راحت باش جینا...
جین یواش دستشو پشت کمر کودک انداخت و جسم کوچیکشو بغل کشید...سرشو با پشت انگشتاش گرفت و اروم پشت کمرش زد...کودک چشماشو تا نصفه باز کرده بود و خمار اطرافشو نگاه میکرد...
بعد از چند دقیقه جیمین بهوش اومده بود،دکترش اونو معاینه کرده بود و کمک کرده بود به بچه شیر بده...حالا همگی کنار جیمین بودند و بچه اروم خوابیده رو نگاه میکردند...
بعد از دادن هدیه شوگا برای تشکر از جیمین کوک بغضشو فرو داد و سمت جیمین رفت...
کوک:جیمین،اینو ته توی پاکت گذاشته بود..ازم خواسته بود که بعد از زایمانت بهت بدمش و بگم که بیصبرانه منتظره که بتونه پسرتو ببینه...
و نگین سفید رنگی که توی حلقه ای معلق بود رو کف دست جیمین گذاشت...
حالا همگی با شنیدن اسم تهیونگ ساکت بودن و فقط صدای فین فین کردن جین شنیده میشد...
جیمین نگین رو نگاه کرد و بغضش ترکید..گوله گوله اشکاش به یاد سولومیت کوچولوش میریخت و اینکه ته بچشو از دست داده بود گریشو بیشتر میکرد...
کوک که نمیخواست گریه کنه عقب رفت و لیوان ابی خورد...
کوک:خب...اسم این کوچولو رو چی گذاشتین؟
شوگا:اسمشو جیمین انتخاب کرد..یونجون...
نامجون:واو یونجونی...عزیز کرده جناب مین خوش اومدی...
جیمین اشکاشو پاک کرد و صورت یونجون رو بوسید...
جیمین:خوش اومدی عزیز دل مامان...
.
.
.
جین عروسک های هاری و هانول رو دورشون چید و فرزند های سه ماهشو بین عروسکای نرم و چارچه ای رها کرد تا شام درست کنه...نامجون توی اتاق کارش مشغول بررسی لیست سربازای جدید پادگان بود و تلفنی با مسوول جایگزینیش حرف میزد...
بعد از اتمام تماسش تقه ای به در خورد و جین بین در پدیدار شد...
جین:خسته نباشی..برات شیرگرم اوردم...
نامجون لبخندی زد و دستاشو باز کرد...
نامجون:با یکم بغل...نه؟
جین خنده ای کرد و روی پای الفاش نشست...نامجون موهای جینو پشت گوشش فرستاد...
نامجون:این روزا خیلی خسته میشی بیبی...میخوای ببرمت سفر؟
جین:بچه ها کوچولون نامجون...اگرم نبریمشون دلم همش شور میزنه...
نامجون:باشه عزیزم..چیزی نیاز نداری؟
جین:برای بچه ها بایـــ
نامجون:نه...نه...برای خودت جین..
جین:نامجون اخه...
نامجون:جین نباید بچه هارو به خودت ترجیح بدی متوجهی؟میدونم چقدر دوسشون داری،منم دارم...ولی هیچوقت بیشتر از تو برام مهم نیستن...من نمیخوام مثل بقیه زوجا باشیم که با بچه داشتن از هم دور میشن و خودشونو و همدیگه رو فراموش میکنن...حالا بگو برای خودت چیزی هست که نیاز داشته باشی؟
جین:اره...محصولات پوستیم خیلی وقته تموم شدن...
نامجون:الان یادت اومد که تموم شدن جین؟
جین:معذرت میخوام ددی...
نامجون بوسه ای به گلوی جفتش زد...
نامجون:عیبی نداره جینا ولی وقتی تو نتونی خودتو دوست داشته باشی قطعا نمیتونی بچه هاتو دوست داشته باشی...از خودت نگذر خب؟
جین:اوهوم..متوجه شدم...
نامجون:با هم میریم خرید...الانم توی بغلم بشین تا شیری که اوردی رو بخورم و بریم با دخترامون وقت بگذرونیم...
جین:هاری هر روز بیشتر بهت شبیه میشه...خیلی خوشکله...
نامجون:عوضش هانول کپی توعه...ظریفه و ناز...
جین:بچه جیمینم خوشکله...بهش نمیخوره الفا باشه اصلا...
نامجون:شوگا خیلی حساسه روش‌،کوک میگه یبار بردتش شرکت کارمندا ریختن دورش میخواستن ببوسنش کلی داد و بیداد کرده...
جین:واو...
نامجون:پدر شدن مسولیت بزرگیه..بریم جینا کوچولوها تنهان...
و دست جین رو گرفت و بلندش کرد...
--------------------------
سلام کیوتیا...
من قصد اپ کردن نداشتم ولی چون دیشب یه نفرتون سراغ پارت جدید رو گرفت امروز نشستم نوشتم...
اینو تازه تمومش کردم و اصلا باب دلم نیست ولی خب بپذیرنش...
خواهش میکنم نیاین بگین مگه جیمین زنه که گفتی مامان و اینا،اصلا حوصله بحث در این باره رو ندارم...جیمین زن نیست ولی میتونه مادر باشه،اینکه چون یه امگای مرده اگه بهش بگیم مامان یعنی توهین به جنسیتش و اینا رو بریزین دور خواهشا..
اگه دیدم خیلی بدتون اومده ادیتش میکنم میزارم اپا چون واقعا اوضاعم اونقدر خوب نیست که بشینم براتون توضیح بدم....
دوستون دارم....
ووت و کامنت اگر دوست داشتین بدین💜💙

My special omegaWhere stories live. Discover now