پارت ۴۹(نامه دوم)

Start from the beginning
                                    

جیمین کم کم به زمان زایمانش نزدیک میشد،تقریبا ۱۰ روز مونده بود،از اونجایی که میخواست توی اب زایمان کنه باید دردش شروع میشد تا بتونه زایمان کنه...قرار بود دو روز اخر رو توی بیمارستان بمونه تا خیال خودش و شوگا راحت باشه..
بعد از چک کردن وضعیت بدنیش توی حیاط بیمارستان نشسته بود و شکمشو نوازش میکرد..شوگا رفته بود داروهاشو بگیره که موبایلش زنگ خورد...
شوگا:جانم کوک...
کوک:چیشد؟
شوگا:گفت همچی اوکیه و نیاز به نگرانی نیست...باید منتظر باشیم بچمون بخواد دنیا بیاد و جیمین دردش بگیره...
کوک:بهتر نیست بزاری مثل جین عمل کنه؟ایطوری خیلی درد میکشه شوگا...
شوگا:دکترش میگه وضعیت بچه اینجوریه...منم دلم نمیخواد درد بکشه ولی مجبورم تحمل کنم..تو چیکار میکنی؟
کوک:امروز با تیم جدید طراحی شرکت جلسه داشتم..یه مشت پخمه بی استعدادن...وای وقتی به وضعیت اینجا فکر میکنم حس میکنم الانه که روانی شم...
شوگا:سخت نگیر کوک...یواش یواش همشو درست میکنیم...
کوک:فکر نکن میتونی ول بگردی جناب معاون...زودتر بیا کلی کار دارم...
شوگا:یااااااااااااا کوک...دونسنگتو ول کنم بیام شرکت؟
کوک:بحث جیمینو نکش وسط..زودتر بیارش پیشم میخوام کلی بچلونمش،دلم برای این روزا تنگ میشه، حداقل تپلی شده بغلش کنم و گازش بگیرم...
شوگا:حالا که فکر میکنم جیمین خونه استراحت کنه بهتره...
کوک:منتظرتونم...بدون جیمین میسپارم رات ندن تو شرکت...
و قطع کرد...
شوگا هوفی کشید و سمت جیمین رفت...
شوگا:تو...گوش کن ببین چی میگم...
جیمین چشاشو گرد کرد و به جفتش خیره شد....
شوگا:میبرمت شرکت...تو بخش کارمندا نبینمت اوکی؟..خوشم نمیاد پر از الفاست خیره بدنت میشن...
جیمین:ددی؟...من شکمم اندازه خودمه از صد فرسخی معلومه باردارم..کی به یه امگای باردار کار داره اخه؟...بعدم به چیم نگا کنن؟
شوگا:همین الانش بدنت از هزار تا امگای ماده و نر قشنگ تره جیمین..بوتت خیلی درشت شده...اگه تو بخش کارمندا دیدمت شب کاری میکنم زایمانت یه هفته بیفته جلوتر اوکی؟
جیمین:باهام اینجوری تهدید وار حرف نزناااااا....لج میکنم...
و از جاش بلند شد و به سمت ماشین رفت و زیر لب غر غر کرد...
شوگا:با توعم کجا میری جیمین....
جیمین:تی بیخیش کامیندا نیبینمت...حق نداری با امگات اینجوری حرف بزنی الفا...
شوگا از پشت جیمینو بغل کرد..
شوگا:چشم...ببخشید...
و شونه جفتشو بوسید...
جیمین:دلم برای جین و دوقلوهاش تنگ شده بریم پیششون؟
شوگا:فعلا هیونگت احظارمون کرده عزیزم...باید بریم شرکت ،بعدش میبرمت حتما...
جیمین باشه ای گفت و سوار ماشین شد...
حدودا یک ماه از روزی که تهیونگ رفته بود میگذره،کوک هفته اول خیلی بی تابی میکرد و شبا نمیتونست خوابه..اما بلاخره به خودش اومد و هرچند سخت،ولی سعی میکرد به زندگی عادی برگرده..البته اینجوری نیست که تهیونگو فراموش کرده باشه نه!!..اون هر شب با لباسای تهیونگ میخوابید وصبح ها بعد از بوسه زدن به عکس تهیونگ راهی شرکتش میشد...کوک و شوگا که از بخش نظامی پایگاه استعفا داده بودند تصمیم گرفتند شرکت چوی که متعلق به مادر کوک بود رو اداره کنن و دوباره اونو به بازار برگردوند...جین توی این مدت حسابی به کمک مادر نامجون راه بچه داری رو یاد گرفته بود و با هاری و هانول روزاشو میگذروند...نامجون همچنان از مرخصی سالانه ای که گرفته بود استفاده میکرد و هرچند که روز ها رو توی شرکت پیش کوک بود و بهش کمک میکرد،اما در تلاش بود به جین کمک کنه و نزاره احساس خستگی بکنه...
جیمین به روز های اخر بارداریش نزدیک میشد و حسابی برای پسرکش ذوق داشت..البته که جین و جیمین تو این مدت کلی به هم نزدیک شده بودند و همیشه پیش هم بودند،اما جای خالی تهیونگ رو حس میکردن و زمانی که الفاهاشون نبود رو به مرور خاطرات تهیونگ و گریه و دلتنگی میگذروندند...

My special omegaWhere stories live. Discover now