Epiphany:
زندگی جیسونگ روال مشخصی داشت.
شاید چندان باب میلش نبود اما رشته موسیقی خوندن به معنای این بود که مجبور باشه ۸ صبح برای کلاسش حاضر بشه. حقیقت اینه که با وجود سختی و عذابی که دانشگاه بهش میداد از بیشتر بخش هاش لذت میبرد. البته این شامل اساتیدی که فکر میکردن باید جواب تمام آرزو های برباد رفته زندگیشون رو از جیسونگ و باقی دانشجو های بخت برگشته ای که مجبور بودن کلاسشون رو انتخاب کنن بگیرن نمیشد.
سرعت نوشتنش خوب بود اما باز هم مجبور شد بعد از کلاس با فلیکس برای کامل کردن جزوه هاش توی کافی شاپ دانشکده قرار بذاره. فلیکس هم اتاقی جدیدشون بود که تخت بالای سونگمین رو گرفته بود و تبدیل به شخص مورد علاقه و مورد حفاظت هر سه اونها شده بود. جیسونگ خوشحال بود که هر دو یک رشته رو میخونن و میتونن با هم به بدبختی های مشترکشون فحش بدن.
"بسه، حالا که فکر میکنم دانشگاه همه چیز نیست و من میتونم به عنوان بادکنک فروش شهربازی هم زندگی خوبی داشته باشم. لااقل مجبور نیستم همه اینا رو یاد بگیرم و آخر این پیرمرد بهم نمره ای مثل ۶۰ از ۱۰۰ بده." فلیکس گفت و روی صندلی رها شد.
جیسونگ بهش نگاه کرد و خندید." اینکه فکر میکنی قراره اون قدری بهت لطف کنه که ۶۰ بگیری باعث میشه هم احمق و هم شجاع به نظر بیای." حقیقت اینه که خودش هم امیدی چندانی نداشت و از حالا برای یک بار دیگه داشتن این کلاس آماده میشد.
فلیکس که از تماشای نت برداری جیسونگ خسته شده بود به طرز دراماتیکی خودش رو روی میز انداخت و نفسش رو بیرون داد." بیا بیخیال کلاسای دیگه امروز بشیم و بریم بیرون. میدونی یک گروه از بچه ها با هم قرار گذاشتن و ما هم دعوتیم." اما جیسونگ علاقه ای به آدم های بیشتر نداشت. جاهای شلوغ اذیتش میکرد و ترجیح میداد به خونه برگرده و در آرامش سریالش رو تموم کنه. اینطور نبود که غیر اجتماعی باشه یا نتونه توجه بقیه رو جلب کنه؛ در حقیقت کاملا برعکس بود. فقط با وجود سونگمین، دوست های قدیمیش، فلیکس، هیونجین و برگشتن مینهو احساس میکرد جای خالیای توی زندگیش نداره که بخواد پر کنه. حداقل به جز حسی که با دیدن مینهو و هیونجین بهش دست میداد، حسی که به یاد داشت وقتی مینهو از سمت دیگه یتیم خونه بهش لبخند میزد بدنش رو پر میکرد. اما برای فکر کردن به این چیز ها زیادی گرسنه و خسته بود.
.
.
.
فلیکس تلاش قابل احترامی داشت اما در نهایت جیسونگ موفق شد فرار کنه و به آغوش امن تختش برگرده. خودش رو روی تخت انداخت و به سقف خیره شد. سونگمین کلاس داشت، هیونجین احتمالا با مینهو بود و مینهو...خب با وجود رابطه دوبارشون، هنوز مثل قبل صمیمی نبودن. به هرحال سال هایی که بینشون قرار داشت برای جبران نیاز به فرصت بیشتری داشتن. بنابراین...فقط به سقف خیره شد.هرچند بعد از مدتی از این کار خسته شد. ذهنش آروم نمیگرفت و هرچقدر سعی میکرد به چیزی فکر نکنه بیشتر ذهنش درگیر میشد. از جاش بلند شد و لپ تاپش رو آورد تا فیلم ببینه. چندین فیلم جدید داشت که میدونست میخواد ببینه اما در اون لحظه و با مغزی که دست از فکر کردن بیش از حد و ساختن سناریو های مختلف برنمیداشت هیچ چیز به اندازه دوباره دیدن یکی از فیلم های موردعلاقهاش به نظر جذاب نبود. پس این کاری بود که انجام داد.
مشغول دیدن فیلمش بود که گوشیش برای بار چهارم زنگ خورد. نفسش رو بیرون داد و دستش رو به سمتش دراز کرد تا جواب بده. هیونجین بود، جیسونگ لبخند زد و تلفن رو جواب داد." هی."
_هی خوبی؟ خونه ای؟ میخواستم ازت یچیزی بخوام.....شاید بنظر عجیب باشه و اصلا نخوای انجامش بدی که کاملا درک میکنم اما...
"هیونجین فقط حرفتو بگو، انجامش میدم."
_خب، میخواستم ازت بخوام امروز یکم مینهو رو سرگرم کنی. تولدشه، و میخوایم سورپرایزش کنیم.... قراره بیاد اونجا تا با هم وقت بگذرونیم. فقط یکم سرگرمش کن تا همه چیز رو آماده کنیم. زیاد سخت نیست، اون ازت خوشش میاد. اصلا حق نداره خوشش نیاد...خب انجامش میدی؟
"آره."
چیزی از تشکر های هیونجین نفهمید. تولد مینهو بود و اون خبر نداشت. فراموش کرده بود، تمام این سال ها خودش رو مظلوم فرض کرده بود اما حتی تولدش رو فراموش کرده بود. روز های تولدشون توی یتیم خونه فوق العاده بود. با هم فرار میکردن، کیک میخوردن و بازی میکردن. و جیسونگ همیشه چیزی که ساخته بود رو بهش هدیه میداد. نقاشی، دستبند یا هرچیزی که پیدا میکرد.
YOU ARE READING
𝑬𝒑𝒊𝒑𝒉𝒂𝒏𝒚
FanfictionCouple: Minsung/Seungjin Genre: Romance/slice of life/Smut [جیسونگ، برای مینهو همیشه تمام چیزی بود که میخواست. درست از اولین شبی که اون پسر ترسیده رو روی تخت یتیم خونه دیده بود. اما با بزرگترشدنشون اون دنیای رویایی و درخشان دو نفره آهسته رنگ باخت و...