بکهیون و کیونگسو،مشغول صحبت کردن درباره مبلمان بودن..چون بکهیون توی همچین شرکتی کار میکرد و کیونگسو هم برای رستورانش به وسایل جدیدتری احتیاج داشت.
در همین حین چانیول و جونگین هم راجب اینکه دنیا چقدر کوچیه بحث میکردن..در حالی که چانیول همش جونگینُ مسخره میکرد و میگفت که هیچوقت فکرشم نمیکرده که این ملاقات قراره به یک دابل دیت ختم بشه..
"جونگین:این ی دیت نیست..! چندبار باید بگم..هوففف...مننن..
بدون اینکه حواسش باشه صداش از کنترل خارج شده بود و حالا توجه چند تا از مشتری ها و سرآشپز رو به خودش جلب کرده بود.
اما خدا رو شکر..گارسون به موقع رسید و بشقابا رو با دقت روی میز گزاشت.غذا همیشه نجاتش میداد.
حق با کیونگسو بود.این واقعا بهترین تجربه شون بود.اولین غذاشون استیک خوش طعم و آبداری بود که میتونستن به معنی واقعی کلمه،بدون اینکه لازم باشه بخورنش از بوشُ و شکلش لذت ببرن.و زمانی که از غذا خوردن..اون فراتر از انتظارشون بود.به محض جوییدن اولین لقمه،طعم های مختلفی توی دهنشون منفجر شد و زبونشونُ دیوونه کرد..استیک به راحتی کره ذوب میشد و گوشتش جوییدنی و نرم بود.
کنار استیک،صدف هم آماده کرده بودند.اگرچه جونگین زیاد طرفدار غذاهای دریایی نبود..،ولی اون تحت تاثیر اون طعم ها و بافتی بود که حس چشاییشُ به بازی گرفته بود.
هر دفعه که بیشتر میجویید..مزه های متفاوت تری رو حس میکرد..وعده های غذایی بیشتری،براشون سرو شد و جونگین نمیتونست جلوی خودشُ بگیره اون فقط آرزو میکرد که بتونه بدونه دل درد،همه ی اون غذاهای خوشمزه رو بخوره.
به محض دیدن آخرین غذا،چشماش درشت شد..اون تا حالا خرچنگی به این بزرگی ندیده بود.ظاهرا بهش میگن پادشاه خرچنگ..اون ترسناک بود..اما به محض اینکه گارسون از گوشتش برید و داخل بشقاباشون گزاشت..،فورا چنگالشُ برداشت و توی اون گوشت فرو کرد.درست طبق میلش،بافتش نرم بود و شیرینی منحصر به فردی داشت.
دیگه براش جای سوال نبود که چرا کیونگسو بهترین سرآشپزِ کره است..چون با وجود این دستور تهیه ها..هیچکس نمیتونه جاشُ بگیره..
اونا نیم ساعت پیش،شامشون رو تموم کرده بودن و حالا کیونگسو تصمیم داشت در اون شرابُ باز کنه..برای هرکدومشون مقدار زیادی شراب ریخت و به یکی از کارکناش علامت داد تا کبابِ گوشت گاو رو آماده کنه..
اونا حسابی مست کرده بودن و با هم میخندیدن و جونگین به لطف الکلی که تو خونش بود حالا جسورتر شده بود و به راحتی با کیونگسو صحبت میکرد.
"کیونگسو:خب جونگین..تو چی..تو چکار میکنی..؟
(کیونگسو سمتش چرخید و ازش پرسید.)
"جونگین:فعلا که..کارآموزمم...ولی به محض اینکه تموم بشه..قراره توی ی دفتر کار کنم...بابام تو شرکتش استخدامم میکنه البته اون گفته من باید از پایین ترین مقاما،شروع کنممم..(پوفی کرد و شروع کرد به غرغر کردن.)
"کیونگسو:تو واقعا ی بیبی خرسی...نیستی..؟!
با پوزخند گفت و جونگین لبخندی بهش زد.
بعد از کلی نوشیدنی..چانیول عذر خودشُ بکهیون رو خواست و رو به کیونگسو تعظیم کرد.
"چانیول:من واقعا متاسفم کیونگسو...دلم میخواد به جونگین کمک کنم..ولی بکهیون بیشتر به کمک نیاز داره...(در حالی که بکهیون رو نگهداشته بود گفت.)
"جونگین:عاحح..چه دوست خوبییی دارم مننن...
"کیونگسو:نگرانش نباش..من میرسونمش خونه..من چیزی نخوردم میتونم رانندگی کنم..مراقب بک باش...باشه..؟
چانیول و بکهیون خداحافظی کردن و به سمت خروجی رفتن..
بعد از چند دقیقه سرآشپز هم تصمیم گرفت تا جونگینُ برگردونه خونش..،دیگه دیر وقت بود.
کیونگسو به سختی جونگینُ به سمت خروجی رستوران برد و سوار ماشینش شد.
دست و پاهای اون مرد به معنی واقعی کلمه نسبت به متل خودش دراز تر و بلند تر بود.بالاخره جونگینُ روی صندلی پشت خوابوند و خودش ماشین و دور زد تا پشت فرمون بشینه و قبل از اینکه راه بیوفته به عقب نگاه کرد تا مطمئن بشه درُ بسته اس یا نه..که دید جونگین کمربند ایمنیشُ نبسته..خوابش برده بود.
عاحی کشید به سمتش خم شد و توی فاصله نسبتا نزدیک ازش قرار گرفت تا کمربندشُ براش ببنده اما با شنیدن اون زمزمه مبهم چشماش از تعجب درشت شد.
" من..دوست دارمم..از همون روز اولی که اتفاقی توی اون برنامه ی آشپزی دیدمت..دوست دارمم
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با عشق سوعااا...♡♡♡
YOU ARE READING
chef's kiss(kaisoo_translation)
Random🐻🐧🥐🌭👨🍳🍴 main writer: jonginniesprout translator:lil_sua Finished ژانر:فلاف،داستان کوتاه
^^ four^^
Start from the beginning
