" من سرآشپز دی او هستم...تو هم باید..
همون بیبی خرس باشی..درست میگم..؟
دیگه باید کم کم از شر اون آیدی راحت میشد چون اون خیلی آبرو بر بود. ولی اونجوری که سرآشپز با اون صداش به زبون میوردش..واقعا بینقص و عالی بنظر میرسید.. پس جونگین هیچ مشکلی باهاش نداشت.
" الو...هنوز اونجایی..؟!
"جونگین:اوه...آره..آره اینجام...!
لطفا جونگین صدام کن..چه..چه کمکی از من ساخته س..؟
" هیچی..ولی فکر میکنم که من بهت مدیونم..قرار بود استفم باهات در تماس باشه ولی وقتی پیجتُ و پستای کیوتتُ دیدم،کنجکاو شدم و خودم اینکار قبول کردم..راجب درس آشپزی..خب توی رستوران من انجامش میدیم و خودت میدونی کجاس بیبی خِر...عاا..جونگین...؟
"جونگین:عا..ال..البته...که میدونم...!
" فردا..سه بعد از ظهر..قبل از اینکه یکی از دستور پختامُ بهت یاد بدم،اول به ی تور گردی داخل رستوران میریم و بعد شام میخوریم..باشه..؟!
و ی چیز دیگه...بهتره شماره تو از اکانتت برداری
تا غریبه ها اذیتت نکن..میبینمت...
دهن جونگین بخاطر اون تماس یهویی هنوز باز مونده بود..چانیول درحالی که بهش میخندید روی میز ضربه ای زد و جونگین با حواس پرتی بهش نگاه کرد.
"چانیول:خودت خوب میدونی الان با این قیافت شکل کی شدی...(گفت و با صدای بلندی زد زیر خنده)
جونگین فقط بهش چشم غره رفت و منتظر موند تا غذاشونُ بیارن خوشبختانه غذا زودتر از چیزی که فکرشُ میکرد آماده شد و جونگین خودشُ با غذا مشغول کرد تا مجبور نباشه به دوستش جواب پس بده..
"چانیول:پس باهات قرار گزاشت..؟
نکنه میخواد دنبالتم بیاد..؟!
جونگین که داشت غذاشُ میجویید با شنیدن حرف چانیول،مرغ تو گلوش گیر کرد.دستشُ دراز کرد و لیوان آب رو برداشت و اون سریع خورد تا جلوی خفه شدنشُ بگیره..
"جونگین:بعضی وقتا به این فکر میکنم که چرا با تو دوست شدم...؟!
(بعد از چند بار سرفه کردن بالاخره نفساش به حالت عادی برگشت.)
" چانیول:چون من همه کَسِتمم...حالا هم جزئیاتُ بهم بگوو...شاید بتونم کمکت کنم...
جونگین چشم غره ای بهش رفت.اون اصلا دلش نمیخواست راجب سرآشپزش، و اینکه چقدر تحسینش میکرد با کسی صحبت کنه..با اینکه دوست نداشت قبول کنه ولی حق با چانیول بود چون اون کس دیگه ای رو نداشت تا باهاش راجب این چیزا حرف بزنه و اون مسلما کمک میخواست..! چون ذهنش هر دفعه که سرآشپز رو میدید،خود به خود از کار میوفتاد..
اونا تمام شب رو مشغول مسخره کردن و صحبت کردن بودن درست مثل همیشه..
با این تفاوت که امشب..مختص جونگین بود.چانیول مدام سر قضیه قراری که فردا با سرآشپز داشت مسخرش میکرد و بهش گفت که خودشُ بکهیون حتما میرن و بهش سر میزنن...
جونگین اول قبول نکرد چون اولا اون ی قرار نبود و دوما اون به همراه نیازی نداشت ولی اگه از جنبه ی دیگه ای به قضیه فکر میکرد...وجود اونا اونقدرا هم نمیتونست بد باشه چون حداقل کسی بود که وقتی خواست گند بزنه جلوشُ بگیره و مراقبش باشه..
"چانیول:امیدوارم قرارت با مردی که ۵ سال ازت بزرگتره به خوبی پیش بره...
"جونگین:بحث سنه..؟! واقعا...؟!
تو خودت با ی کوتوله دوست شدی..؟
"چانیول:جونگین...خودتم میدونی که بی ربط بود..ها..؟حالا مثلا میخوای بگی من ی غولم...؟
"جونگین: نهه...تو فقط ی احمقی..! حالا پیاده شو...!(قفل ماشین باز کرد.)
"چانیول:باشه بابا...باشهه...فردا میبینمت...اوکی..؟! موفق باشی رفیق..
چانیول از ماشین پیاده شد و جونگین براش دستش تکون داد و به سمت خونش راه افتاد.
~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~~
با عشق سوعااا....♡♡♡
YOU ARE READING
chef's kiss(kaisoo_translation)
Random🐻🐧🥐🌭👨🍳🍴 main writer: jonginniesprout translator:lil_sua Finished ژانر:فلاف،داستان کوتاه
^^two^^
Start from the beginning
