[ S²|Ch¹⁶|بابایی ]

Start from the beginning
                                    

- حرف‌هات تموم شد؟ حالا گورت رو گم‌ کن.

دو طرف لب ته‌جون آهسته بالا رفت و گیلاسش رو سمت بکهیون بالا گرفت.

- سخت نگیر، بیا از مهمونی امشب لذت ببریم.

یک طرف ابروش بالا پرید و گیلاس شیشه‌ایش رو که تا کمر از مایع خوش‌رنگ مست‌کننده پر شده بود، بدون به هم کوبیدنشون به لبش نزدیک کرد و کمی از شرابش نوشید. تنها کار مفیدی که ته‌جون امروز انجام داد آوردن این شراب و پر کردن گیلاسش بود.

گیلاس شرابش رو آهسته و ذره‌ذره خالی کرد و با اینکه دلش می‌خواست دوباره طعم شراب رو زیر زبونش مزه‌مزه کنه، از نوشیدن صرف نظر کرد. حتی بهترین شراب دنیا هم ارزش درخواست کردن از ته‌جون رو نداشت.

سمت دیگه‌ی خونه، چانیول با پدرش در حال صحبت کردن راجع‌ به شرکت بود و زیر چشمی بکهیون و لئو رو زیر نظر داشت. به نظر می‌رسید همه‌چیز بین بکهیون و ته‌جون خوب پیش میره و لئو در کنار مادربزرگ، مشغول نقاشی کشیدن با مدادرنگی جدیدش بود.

گوشش پیش پدرش بود اما چند دقیقه‌ای می‌شد که از حرف‌هاش سر در نمی‌آورد. دو روز دیگه اولین جلسه‌ی دادگاه بود. کمتر از هفتاد و دو ساعت دیگه باید جلوی قاضی می‌نشست و مقابل بکهیون برای نگه‌داشتن پسرشون می‌جنگید. چطور می‌تونست دوباره با بکهیون بجنگه؟ این بکهیون قاتل خواهرش نبود. معشوق رنج کشیده‌اش بود که ذره‌ذره نابود شد.

- نظرت چیه چانیول؟

با شنیدن اسمش از فکر بیرون اومد و گیج و منگ به پدرش نگاه کرد. چند دقیقه توی فکر بود؟ چه مدت گیج می‌زد؟ پلک‌هاش رو سریع تکون داد و لای موهای صورتی و بلندش دست کشید. اوه! موهاش! لازم بود برای جلسه‌ی دادگاه موهاش رو کوتاه کنه؟ قطعا اگه کوتاه می‌کرد مورد خشم و ناراحتی لئو قرار می‌گرفت.

خودش رو جمع و جور کرد و جواب داد:

- موافقم. می‌تونیم این کارو کنیم.

- با کدوم شرکت برای ایونت جدید همکاری کنیم؟

می‌دونست صحبت‌هاشون حول محور تبلیغات و اسپانسرها می‌چرخه اما دقیق یادش نمی‌اومد کدوم شرکت‌ها برای همکاری و ایونت درخواست داده بودند. چونه‌اش رو لمس کرد و بعد از چند لحظه سکوت گفت:

- متاسفم. یه لحظه حواسم پرت شد. ذهنم بخاطر دادگاه درگیره، یادم نمیاد درمورد کدوم شرکت‌ها حرف می‌زدیم.

گره خوردن ابروهای پدرش نشونه‌ی خوبی نبود. لب گزید و بلافاصله ادامه داد:

- از پسش برمیام... فقط یکم مضطربم کرده.

حس می‌کرد دهنش خشک شده و از تشنگی کف کرده. بی‌اراده روی گلوش دست کشید و روی مبل تکون کوچیکی خورد. انگشت شست دست راستش مدام روی پارچه‌ی زبر کاناپه‌ای که فقط اسمش «راحتی» بود ولی در حقیقت باعث ناراحتی آدم می‌شد، کشیده می‌شد تا ذهنش رو از روز دادگاه دور کنه اما انگار سوزش پوست نوک انگشتش انقدر قوی نبود که افکارش رو به عقب‌نشینی وادار کنه.

V E N G E A N C E [S2]Where stories live. Discover now