اما ییبو با چشمهاش دیده بود و با گوشهاش شنیده بود!
تمام پدرها این شکلی نبودند. این رو وقتی فهمید که داخل بیمارستان بود.
وقتی پرستار در حال صحبت با تلفن بود. وقتی پدرش بهش گفته بود عاشقشه و منتظرشه تعطیلات آخر هفته بیاد و دوباره باهم بازی کنند و غذاهای خوشمزه بخورن.
یعنی غذای خوشمزهای هم وجود داشت؟ یعنی بازی خوبی هم میشد انجام داد؟
ییبو تمام زندگیش به یک اتاق محدود شده بود. اون حتی نمیدونست چرا به دنیا اومده؟
اون خیلی از چیزهارو میدونست اما با این وجود خیلی از چیزهارو نه.
اون حتی نمیدونست چطور میتونه اسمش رو بنویسه؟
اون نمیدونست معنای اسمش چی میشه؟
اون نمیدونست چرا باید به این شکل زندگی کنه؟
و در آخر نمیدونست چطور باید امید داشته باشه؟
اون خالی بود... اون باید به این زندگی عادت میکرد و عادت کردن بدترین اتفاقی بود که هر فردی میتونست باهاش روبهرو بشه.
تمام وجودش درد میکرد... همیشه درد داشت؛ پس درد رو بیشتر از هر چیزی بلد بود.
اون همیشه درد کشیده بود؛ پس کلمه سلامتی یا خوب بودن، نمیتونست توی زندگیش معنا پیدا کنه...
گوشی رو بر روی سطح کمد گذاشت. کاش تا ابد تو همین کمد میموند؛ اینطوری در امان بود.
براش مهم نبود یک چیزی بهش خیره شده. پدرش بهش چی میگفت؟ عنکبوت؟
زیر لب گفت:
عنکبوت!
به عنکبوت خیره شده بود که صدایی شنید. کمد داشت میلرزید و تقریبا روشن شده بود. با تعجب به صفحه نگاه کرد. انگار کسی داشت زنگ میزد. باید چیکار میکرد؟
از همین لحظه استرس تمام بدنش رو فرا گرفته بود. دستهاش میلرزیدن.
بر روی علامت سبز رنگ کلیک کرد و گوشی رو طبق چیزهایی که دیده بود، به گوشش چسبوند. میتونست قسم بخوره دوباره همون صداست:
چنگ خودتی؟
اون تا به حال همچین اسمی نشنیده بود، اما باید به زبون میومد و چیزی میگفت:
ییبو صدام میزنن.
همونطور که جان حدس میزد، دوباره همون پسر جواب داد ولی دوباره قطع کرد.
هنوز یک دقیقه بیشتر نگذشته بود که تلفن دوباره زنگ خورد. انگشتهای آسیبدیده و لرزونش دوباره علامت سبز رنگ رو لمس کردند. این بار همون صدا توی گوشش پیچید:
تلفن رو بگیر جلوی صورتت!
ییبو نمیفهمید منظور مرد چیه؛ برای همین گفت:
BINABASA MO ANG
وقتی رسیدی که شکسته بودم
Fanfictionاون ها پدر و مادر نبودند ابزاری برای شکنجه دادن بودند اون فقط منتظر یک ناجی بود... اون مرد وقتی رسید که پسر شکسته بود
کاش چشمهام باز نشن
Magsimula sa umpisa