𝔓𝔞𝔯𝔱 3

Start from the beginning
                                    

_اخخ..

با دستش سرش رو مالید و با صورتی درهم نگاهش رو به فرد لم داده ی روی مبل داد.
چشماش گرد شد...

_تهیونگ؟

تهیونگ خنده ش رو کنترل کرد و سرشو تکون داد.

_تو.. یعنی شما برگشتین؟

تهیونگ از روی مبل بلند شد و به سمت دوستش قدم برداشت... جیمین هم با خوشحالی و ذوق که از رایحه ش هم مشخص بود بدون توجه به درد سرش بلند شد و الفا رو به آغوش کشید.

_هی خیلی خوشحالم که برگشتین!... دلم برات تنگ شده بود ته ته!

_حالت چطوره جیمین؟ اوه... شنیدم نی نی در راهه! هوم؟

جیمین با خجالت از آغوش تهیونگ بیرون اومد و درحالی که لپاش گل انداخته بود سرشو تکون داد که الفا رو به خنده انداخت.

_جیمینی خجالت کشیده؟

جیمین خندید و مشتی به بازوی تهیونگ زد... به مبل کناری اشاره کرد و خودش هم کنار تهیونگ نشست.
خوشحال بود که تهیونگ و خواهرش از ماه عسلشون برگشتن... به شدت دلتنگشون بود و برای دیدن خواهرش هم لحظه شماری میکرد.

_خب تهیونگ.. خوش گذشت!؟

تهیونگ لبخند مستطیلی معروفش رو زد و پاهاش رو روی هم انداخت.

_بهترین سفر عمرم بود جیمینی... من واقعا از بودن خواهرت کنارم خوشحالم!

جیمین سرشو تکون داد و برای سفارش دوتا قهوه روی میز خم شد و تلفن رو برداشت.

_باید هم خوشحال باشی... بالاخره خواهر من همسرته!.. ولی چرا جنا هم با خودت نیاوردی ببینمش؟

جیمین بعد از گفتن سفارشات به منشی ابروشو بالا انداخت و منتظر جواب الفا شد.

_خانم سو دوتا قهوه لطفا..

تلفن رو سرجاش گذاشت و به مبل تکیه داد.

_جنا رفته دیدن دوستاش.. جیمین؟

لحن صداش موقع صدا زدن اسمش، نگران به نظر میرسید... جوری که تهیونگ حالت صورتش هم به نگرانی تغییر کرد جیمین رو ترسوند.

_اتفاقی افتاده؟

سرش رو پایین انداخت و انگشت های دستش رو به بازی گرفت... استرس گفتن حرفاش ضربان قلبش رو بالا برده بود... و همین طور خجالت میکشید از گفتنشون...

جیمین متوجه استرس دوستش شد... رایحه ی الفا امگای جیمین رو اذیت میکرد‌... دستش رو روی دست تهیونگ گذاشت که نگاه الفا به سمتش برگشت.
لبخند پر از اطمینانی زد..

_لازم نیست خجالت بکشی ته ته... بگو چیشده؟

تهیونگ نفس عمیقی کشید و چشماش رو بست... باید میگفت!
تحمل درد کشیدن جنا رو نداشت.. بخاطر اون...

𝐾𝑟𝑎𝑠𝑖𝑣𝑖𝑒_S2Where stories live. Discover now