_به این زودیا بیدار نمیشه... مثل پدرش عاشق خوابیدنه و بعید میدونم زیر دو ساعت بیدار شه، اما به ناری سپردم قراره هر چی شد بهم خبر بده.
سری به نشونه فهمیدن تکون دادو با فاصله گرفتن از دیوار هر دو از اتاق خارج شدند و به سمت پله ها رفتند. جیمین لبخندی زدو دستش رو روی شونه امگای کوچیک تر گذاشت.
_بهش فکر کردی که چی میخوای بخری؟
تهیونگ با بیخیالی شونه ای بالا انداخت.
_هیچ ایده ای ندارم، یعنی در واقعه چیزی نمیخوام
جیمین با حرص ضربه ای به آرومی روی شونه پسر زد.
_هی پسر انقد بی ذوق نباش! مطمعنم اگه تو هم مثل من اون لباس های خوشگل و رنگارنگ رو ببینی نمیتونی طاقت بیاری
_چرا باید از الان برای بچه ای که هنوز جنسیتش مشخص نیس لباس بگیریم؟ جونگکوک خودش میتونه هر وقت که جنسیت بچه اش مشخص شد براش لباش بگیره
پوزخندی زدو زیر لب ادامه داد.
_البته اگه بهش باور داشته باشه!
جیمین با دهن باز به امگای بی حس مقابلش نگاه کرد و نمیدونست چه جوابی باید بهش بده. هر دو بعد از سر تکون دادن به خدمتکارا به سمت در خروجی حرکت کردن که جیمین بازوی تهیونگ رو توی دستش گرفتو وادارش کرد تا از حرکت بایسته. تهیونگ بی حرف سوالی بهش نگاه کرد که جیمین مردد گفت
_تهیونگ... بهم نگو که به بچه توی شکمت هیچ علاقه ای نداری!
امگا ابرویی بالا انداخت و با جمع کردن دستاش روی سینه اش جواب داد.
_باید داشته باشم؟ مگه من خواستم که باردار بشم؟ جونگکوک بدون پرسیدن نظر من این تصمیم رو گرفت، پس مسئولیتشم خودش باید به عهده بگیره.
جیمین لبخند هیستریکی زد.
_و..ولی... ولی اون بچته ته! بچه ی خودت!!
با کلافگی نچی کردو دستگیره در رو فشردو بازش کرد.
_هیونگ لطفا... اگه میخوای این بحثارو ادامه بدی ترجیح میدم برگردم اتاقم!
جیمین چند ثانیه ای بی حرف بهش خیره شدو بلاخره با تکون دادن سرش به آرومی گفت
_باشه... هر چی تو بگی متاسفم، بهتره بریم
هر دو از در خارج شدن و به سمت ماشین سفید رنگ حرکت کردن. تهیونگ با دیدن جمعی از افراد پک که گوشه ای جمع شده بودن و بگو بخند میکردن ناخوداگاه اخم کردو سعی کرد جثه اش رو پشت بدن جیمین مخفی کنه. این روز ها میتونست نگاه سنگین بعضی هاشون و پچ پچ هایی که زیر گوش همدیگه که مطمعنا راجب خودش بود ببینه و این بیشتر از همیشه معذبش میکردو سعی میکرد نسبت بهشون بی توجه باشه ولی انگار اینبار تصمیم گرفته بودن مستقیما تحقیرش کنن!
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...
🐺Part.25🌙
Start from the beginning
