_لعنتی!! خفه شووو... خفه شو حق نداری همچین فکری بکنی حق نداری... امکان نداره، تهیونگ همچین کاری نمیکنه...

چنگی به موهاش زدو با پایین دادن شیشه ماشین سعی کرد نفس های عمیق بکشه و تا تپش های وحشیانه قلبش رو آروم کنه. با حرص دنده رو عوض کرد که صدای موبایلش افکارش رو بهم زدو با در آوردن موبایل از جیب کتش نگاه کوتاهی به شماره انداخت

_بله هیونگ؟

صدای لرزون و استرسی یونگی و جمله ای که گفت ناخوداگاه تنش رو لرزوند و پاش رو محکم روی ترمز گذاشت.

_چی شده هیونگ؟ چه اتفاقی افتاده؟

_فقط خودت رو سریع برسن پک کوک اوضاع آشفته شده

جونگکوک اخمی به سرو صدا هایی که از پشت خط میومد کردو فوری گفت

_سریع میام هیونگ

بعد گفتن حرفش دوباره ماشین رو با تیک آف بلندی راه انداخت و زیر لبش فحشی به سرنوشت سیاهش که یک رو خوش رو براش رقم نزده بود داد.

نفس سنگین شده اش رو بیرون فرستادو با گرفتن دم عمیقی از هوای خنک جنگل به آرومی شروع به قدم زدن کرد. مغزش خالی شده بود و حس میکرد روی ابرا راه میره.... حقیقت هر دقیقه محکم روی صورتش کوبیده میشد و استرس شدیدی وارد بدنش میشد. اشکاش بدون اینکه دست خودش باشه راهشون رو روی صورتش پیدا کرده بودند بی وقفه از چشماش فرو میریختند. با هق هق پشت دست رو روی صورتش کشیدو با افتادن نگاهش به شکمش ناخوداگاه دست لرزونش رو روی شکم صافش گذاشت. چرا نمیتونست این واقعیت رو هضم کنه؟ اون هنوز با احساساتش درمورد جونگکوک تو جنگ و جدال بود که حالا بچه هم بهش اضافه شده بود... تهیونگ عمیقا عاشق بچه ها بود و دلش میخواست به موقعش کلی بچه داشته باشه اما الان حتی کوچکترین حسی به بچه توی شکمش نداشت مخصوصا با این وجود که میدونست پدرش کیه...!

سرش رو بالا آورد و با دیدن اینکه وسط های جنگل بود از حرکت ایستادو به اطرافش نگاه کرد. با اینکه گفته بود زود برمیگرده اما دلش نمیخواست با دوباره برگشتنش به خونه دوباره اطرافیانش دوره اش کنن و براش ابراز خوشحالی کنن... باید با خودش کنار میومد، باید با این واقعیت که بچه ای رو توی شکمش پرورش میده کنار میومد و قبولش میکرد. قدم هاش رو سمت مخالف کشوند و بدون اینکه بفهمه چی در انتظارشه به سمت مکانی که توش آرامش پیدا میکرد حرکت کرد.
.
.
.

با رسیدن به پک و دیدن افراد زیادی که مقابل ساختمون ها ایستاده بودن با اخم غلیظی از ماشین پیاده شدو به سمتشون حرکت کرد. یونگی با دیدن جونگکوک دستش رو به نشونه اطمینان روی شونه آجوما که بی وقفه گریه میکرد گذاشت و به سمت پسر حرکت کرد. یکی از آلفا ها با دیدن جونگکوک فوری به سمتش اشاره کردو بلند رو به بقیه گفت

_آلفا بلاخره اومد!

همه با صدای پسر روشون رو سمت آلفا چرخون و با حالت بدی بهش نگاه کردن. جونگکوک نگاهی به چهره برافروخته هیونگش انداخت و با دیدن برگه ای توی دستش گفت

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now