جیهوپ سرش رو با پوزخند تلخی تکون دادو دستش رو کنار بدنش مشت کرد.
_بله هیونگ... من دنبال دردسر نیستم، فقط خواستم تبریک بگم
آجوما که کناری ایستاده بود و به جمع متشنج مقابلش نگاه میکرد قدمی سمت جیهوپ برداشت و با لبخند ساختی گفت
_خیلی خوشحالم که دوباره همگی کنار همدیگه هستیم، اینطور نیست؟
دستش رو نوازش وار روی شونه پسر کشیدو ادامه داد.
_باید حسابی بهت برسم خیلی لاغر شدی پسرم
پسر لبخندی به زن زدو ازش تشکر کرد. این بین جیمین با استرس درحالی که حرکات بچه توی شکمش تند تر شده بود ناخون هاش رو میجویید و با نگاهش دنبال آلفاش میگشت. یونگی از برگشتن جیهوپ خبر داشت؟ چه عکس العملی قرار بود نشون بده؟ لباش رو از هم فاصله داد تا سراغش رو از آلفا بگیره که در ورودی به شدت از هم باز شدو امگا با هین بلندی چشمای ترسیده و لرزونش رو بهش دوخت و بقیه هم همراهش به در نگاه کردن.
یونگی با نفس های صدادار و عصبیش و گرگ خشمگینی که هر لحظه ممکن بود بیرون بپره وارد سالن شدو با چشمای تیره ای که آتیش ازش میارید به پسری که مقابل جونگکوک ایستاده بودو بهش نگاه میکرد خیره شد. با فک منقبض شده و رایحه تلخی که شدتش بیشتر شده بود به سمتشون حرکت کردو رو به جونگکوک غرید.
_اینجا چه خبره؟ این حرومزاده اینجا چه غلطی میکنه؟
جمله آخرش رو با تمام توان فریاد زد که باعث لرزیدن هر دو امگا شدو ناله های ترسیده شون سالن رو پر کرد.
جونگکوک نگاه نگرانی به امگاش که به شدت تو بغلش میلرزیدو بینیش رو با دستش پوشونده بود کرد و با اخم اون رو روی مبل نزدیکشون نشوند و به سمت هیونگ عصبانیش حرکت کرد. مقابل مرد که از عصبانیت نفس نفس میزدو چشماش هاله تیره ای به خودش گرفته بود ایستادو با لحن آرومی گفت
_هیونگ لطفا آروم باش داری امگاهارو میترسونی، بیا بریم تا با هم صحبت کنیم
یونگی پوزخند پر رنگی زدو با لحن سردو جدی گفت
_من هیچ جای فاکی نمیام آلفا... بهم بگو این عوضی اینجا چیکار میکنه؟ مگه قرار نبود دیگه پاش رو اینجا نزاره؟
جونگکوک با کلافگی نچی کردو دست رو تو موهاش کشید.
_هیونگ اونطور که فکر میکنی نیست... من فقط میخواستم این کینه رو تمومش کنم تا همگی دوباره کنار هم باشیم
یونگی با خنده هیستریکی از چیزی که شنیده بود چشماش رو گشاد کردو شلیک کلماتش رو به سمتش پرتاب کرد.
_همگی دوباره کنار هم باشیم؟ جدی جونگکوک؟ تو عقلت رو از دست دادی؟ یادت رفته این عوضی باهامون چیکار کرد؟
YOU ARE READING
🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙
Fantasyبا غرش بلندی که کرد سر هر دو پسر هول زده سمتش چرخیدو جونگکوک با دیدن پسر مو طلایی که با چشمای خمار آبی لرزون، بهش خیره شده بود اونجا بود که حس کرد تیری به قلبش خورده و به آخر خط رسیده.... اون چطور تونسته بود همچین کاریو بکنه؟ با خشم و ناراحتی شد...
🐺Part.17🌙
Start from the beginning