لبخند محوی روی لب هاش نشست،چند صفحه بعدو باز کرد و با صدای آروم تری ادامه داد:

_کاچان امروز بهم گفت اگه از بالای مدرسه بپرم پایین و بمیرم دنیا جای بهتری میشه، چرا دروغ یکی از علت هایی که از حرفش زیاد ناراحت نشدم این بود خودمم تا حدودی همین نظرو داشتم...

خط خطی های قرمزه گوشه دفتر نشانگر میل شدیده میدوریای ۱۴ ساله برای برداشتن فشار از روی قلب و روحش بود، خواسته ای که میدوریای ۱۹ ساله میخواست براش انجامش بده

با صدای‌ چرخیدن قفل توی کلید، خیلی آروم دفتر و زیر کاناپه هل داد

دست هاشو زیر ملحفه پنهان کرد و مشغول فشار دادن ناخن هاش ب کف دستهاش شد

_هوی...مثل یه تیکه گوشت فاسد یه گوشه نیوفت ، حال بهم زنی

میدوریا با تکون دادن سرش و با کمک گرفتن از زمین بلند شد ، نگاهش روی تک تک اجزای صورت و بدن باکوگو میچرخید

+کاچان، بشین...میخوام باهات حرف بزنم

ابرو های باکوگو پرش کوتاهی داشتن و بعد نیشخند بزرگی روی لب هاش جا گرفت

_بالاخره مخه گوهت به کار افتاد دکو، زود باش بنال

قدم های آروم ایزوکو اونو روبروی پسره بزرگتر کشوندن...

+اول از همه...کاچان تصمیمت برای رفتن و فراموش کردن من و هرچی که ساختیم جدیه؟

نگاهه کاتسوکی خیره به فاصله ی باقی مونده ی بینشون موند، دستهاش برای گرفتن شونه های ایزوکو و کشوندنش تو بغله خودش به گز گز افتاده بودن
همه اینا از سر عادت بود...

_اگه جدی نبود بیانش نمیکردم

ایزوکو خنده آرومی کرد و برگه ی مچاله شده ی نحس رو روی کانتره سیاه رنگ صاف کرد

+موفق باشی، برای الان بیا تک تک شرایط قید شده رو بررسی کنیم..باشه کاچان؟

باکوگو تچ کوتاهی کرد و نگاهش و به ایزوکو دوخت

+خب اینجا نوشته، ۸ درصد سود شرکت سالانه به حسابم واریز میشه

_ خب خوشبحالت...بعدی

خط بزرگ آبی رنگی توسط روان نویس روی جمله کشیده شد

+ نمیخوامش

_چی؟

چشم های سرخ و متعجب باکوگو خیره به ایزوکو موند
پسر روبروش یا قطعا توانایی منطقی فکر کردنش و از دست داده بود یا سود شرکتش رو دسته کم‌گرفته بود

_مغزت بگا رفته؟ این شرط و حذف کنی توی چلمنگ چجوری میخوای زندگی کنی ها؟ عرضه کار پیدا کردن داری؟ نکنه میخوای بری تو خیابون کون بدی؟

صدای بلنده باکوگو توی سرش کوبیده میشد و سر درد بدی بهش میداد‌‌‌ بازم داشت تحقیر و کوچیک میشد

تنها واکنشی که تونست به موقه بده کوبیدن مشتش به کانتر بود

+ نمیشه بیای...بشی امیده زندگیه یک نفر و بعد سعی کنی خونریزی های قلبشو با پول پانسمان کنی کاچان...خودتو لازم دارم که داری میری، پولت به دردم نمیخوره

صدای کشیده شدن دندون های کاتسوکی روی هم تو فضای ساکته آشپزخونه شنیده میشد و باعث ایجاد درد توی فک پسره کوچیکتر میشد

لبخند محوی روی لباش شکل گرفت مثل اینکه طبق معمول ایزوکو هم به جای خودش هم به جای باکوگو همه چیو حس میکرد

_ کصشرات تموم شد به امید خدا؟‌

پسر سرش رو به نشانه تاکید تکون داد و برگه رو جلوی کاتسوکی گذاشت ، اما قبل ازینکه باکوگو بتونا اون رو برداره دست ایزوکو روی کاغذ فرود اومد

+ اینهمه شرط و شروط برای رفتن گذاشتی...منم یه شرطی دارم کاچان...

_بنال

دست های پسره بلوند‌ توی جیبش فرو رفتن...به نظر باکوگو زیادی داشت باهاش کنار میومد و روی این مساله حوصله به خرج‌میداد...پس‌تصمیمش قطعی بود

+یک هفته...یک هفته پیشم بمون، بعدش هرجایی خواستی برو‌ منم‌ دنبالت نمیام


____________◇~____~◇_____________

سالام:))
میدونم الان همتون آر پی جی بدست منتظرید تا آبکشم کنید
خیلی ممنونم که اینقدر پیگیر این فیک هستید، راستش من نگرانیم اینه ک بخاطر این مدت دور بودن از فضای نوشتن سطح ادبیاتیم افت کرده باشه:)

𝑫𝒐𝒏'𝒕 𝑳𝒐𝒐𝒌 𝑩𝒂𝒄𝒌Where stories live. Discover now