_اوه اشکال نداره ته ته... من بیشتر روز ها رو اینجوریم این فسقلی یکم انرژیم رو ازم میگیره،
لطفا بیا بشین

به کنارش روی تخت اشاره کردو تهیونگ با لبخند محوی به طرفش رفت و روش نشست. سرش رو پایین انداخته بود و خیره به انگشت هاش گفت

_ر..راستش میخواستم ازت بخاطر صبح معذرت خواهی بکنم...یکم شوکه بودمو نمیتونم چیزایی که شنیده بودمو هضم کنم، متاسفم هیونگ

جیمین با دست های تپلش دست پسر رو گرفت و مجبورش کرد بهش نگاه کنه.

_هی ته نیاز نیست خودت رو اذیت کنی من ناراحت نشدم، من درکت میکنم تو حق داشتی که شوکه بشی به هر حال این موضوع ساده ای نیست اما حل شدنیه هوم؟ من امیدوارم که همه چی درست میشه

تهیونگ نگاهی به صورت پسر و گونه های برامده صورتیش که از بارداریش بود انداخت و لحظه ای خودش رو اینطوری تصور کرد و باعث شد قلبش به تندی بزنه اما اخمی کردو سرش رو به اطراف تکون داد تا تصورش از بین بره 

_من از نبودن خانواده جونگکوک توی مراسم کنجکاو شده بودم اما نمیدونستم که دلیلش اینه

جیمین اخماش رو از ناراحتی توی هم کردو سرش رو تکون داد.

_متاسفانه بله دلیلش جونگکوک هیونگه اونا هیچوقت اینجا نمیان و توی هیچ مراسمی تا الان شرکت نکردن اما هیونگ مجبور میشه بعضی وقتا به عمارت پدریش بره و هر وقت که برمیگرده شب سختیو میگذرونه، مثل همون شبی که کابوس دیده بود. اونا خیلی بی رحمن و هیونگ رو اذیت میکنن

تهیونگ تحت تاثیر از حرفای پسر اخمی کردو به این فکر کرد که اگه خانواده خودش اینطوری بودن باید چیکار میکرد؟ درست بود که پدر مادرش رو توی سن کم از دست داده بود اما یادش بود که پدرش با این که آلفای پک بود باز هم همیشه باهاش بازی میکردو سعی میکرد بهش دوچرخه سواری یاد بده و مادر مهریونی که همیشه نوازشش میکردو شبا براش قصه میخوند تا خوب بخوابه و بعد اون ها آپاش که به بهترین شکل بزرگش کرده بود و در کنار جدی بودن بهش عشق داده بود... حتی لحظه ای نمیتونست خودش رو جای مرد بزاره و سختی هایی رو که تحمل کرده بود رو تحمل کنه..!

جیمین نگاهی به صورت پسر که توی فکر بود انداخت و برای عوض کردن جو با شادی گفت

_تهیونگ دوست داری اتاق فسقلیمو بهت نشون بدم؟ اتاقش تقریبا آماده شده

تهیونگ با لبخند نگاهی به ذوق پسر انداخت و سرش رو تکون داد.

_البته هیونگ... دوست دارم ببینم

امگا با ذوق دستاشو به هم کوبیدو با گرفتن شکمش از جاش بلند شدو گفت

_پس بیا بریم ته مطمعنم عاشقش میشی

به همراهش از روی تخت بلند شدو بعد از اینکه از اتاق خارج شدن به سمت در سفید رنگی که فاصله باهاش نداشتن رفتن و جیمین بعد از باز کردن در کنار ایستاد تا پسر اول واردش بشه. تهیونگ کنجکاو وارد اتاق شدو نگاه دقیقی به اطرافش انداخت و ناخوداگاه لبخند محوی گوشه لبش نشست.همه ی وسایل اتاق به رنگ سفید و کرمی بود تخت کوچیکی که وسط اتاق بود و پرده حریری دورش رو گرفته بود کمد بزرگی که از اسباب بازی های مختلف و بامزه پر شده بود و کاغذ دیواری های کرم رنگی که با طرح کارتونی قشنگی تزیین شده بود. اتاق به معنی واقعی کلمه پر از آرامش و حس خوبی بود که باعث میشد بدون فکر کردن به چیزی لبخند بزنه و ازش لذت ببره.

🐺𝑹𝒐𝒐𝒕𝒍𝒆𝒔𝒔 𝑨𝒍𝒑𝒉𝒂🌙Where stories live. Discover now