پارت ۲۴(دوست دارم بچمون پسر باشه)

Start from the beginning
                                    

چانگو که داد و بیداد میکرد روی تخت انداختیم و بستیمش به تخت...کوک کلت چانگو برداشت...
کوک:چندتا گلوله توشه؟
و یکیشو به رون پای چانگ زد....
چانگ داد بلندی زد....
کوک:اوه...پر بود؟
و یکی دیگه به پای دیگش زد....
.
.
.
تقریبا هشت یا نه تا تیر توی بدن چانگ بود و منم با دیلدوی خودش،خودشو به فاک میدادم...
درجه دیلدو رو رو اخر گذاشتم و کلت رو از کوک گرفتم...
روی دیکش تنظیم کردم...
نامجون:این اخری فقط بخاطر امگامه،بمیر کثافت...
و بوم.......کشتمش....
کوک لبخندی زد....
نگران نگاهش کردم...
کوک:زنگ میزنم شوگا....
و تلفنشو در اورد.....
.
.
.
کوک:میگه جینی رو برده بیمارستان...حالش خوبه ولی شک بهش وارد شده...بهوشه ولی میگه نرفتم پیشش تا تو بیای و اول ببینیش.....
سریع به سمت ماشین دوییدم....
.
.
.
جلوی در بیمارستان پیاده شدم و داخل دوییدم....
شوگا سمتم اومد..
شوگا : میترسه دکترا برن پیشش...برو خودشو کشت بسکه جیغ زد...ترسیده....
سرمو تکون دادم و وارد شدم....
جینی ترسیده تو خودش جمع شد....
جین:نزدیکم نیا...برو بیرون...بهم دست نزنینننننن.....
بعض کرده لب زدم....
نامجون:بیبی....
با شنیدن صدام سریع چشماشو باز کرد و نشست....
جین:نامجونیییییییی...هق...
سریع سمتش رفتم و بغلش کردم...
تمام صورتشو بوسیدم...
جین:نامجون...هق...بچم...فین...
نامجون:صدات گرفته...حالت خوبه؟چرا نمیزاری دکترا معاینت کنن؟
جین:ددی...من معذرــ
نامجون:هیییییش...بیا درموردش دیگه حرف نزنیم خب؟تقصیر من بود...منو ببخش که اونارو بهت گفتم...
جین:بخشیدمت ددی...دوست دارم..خیلی زیاد...
خندیدم و لبشو اروم بوسیدم...
نامجون:میرم دکتر خبر کنم...
هنوز دو قدم برنداشته بودم که سرم گیج رفت و خوردم زمین....
.
.
چشمامو که باز کردم شب بود...
با دیدن دستم که تو گچ بود خندیدم..جین کنارم رو تخت خودش خوابیده بود...دستش روی شکمش بود و اروم نفس میکشید....
در باز شد...دکتر اومده بود داخل تا جینو چک کنه...
صداش زدم و برگشت سمتم...
نامجون:حالش خوبه؟
دکتر:بله نگران نباشین،جنینتون بنظر الفاست چون با اینهمه استرس بازم صدمه ای ندیده،امگاتون حالش خوبه و فقط حالت عصبی پیدا کرده که اونم از ترسه،سعی کنید از تنش دور کنید درست میشه...
نامجون:من چرا دستم تو گچه؟
خندید....
دکتر:اینقدر هول بودی متوجه نشدی،گلوله توی شونه راستت بود،عملت کردن...
ممنونی گفتم....
دکتر:میرم بیرون،میتونید رایحتون رو ازاد کنید تا امگاتون راحت بخوابن،جنین های الفا زیادی شیطونن...
و رفت بیرون....
هوفی کشیدم..خداروشکر همچی اوکیه....
رایحه بدنمو زیاد کردم و نفهمیدم کی خوابم بری...
.
.
.
با صدای جیغی بیدار شدم...
ته:هیوووووونگگگگگگ...
جین دستاشو برای ته باز کرد و همو سفت بغل کردن....
جین:خوبی کیوتم؟
ته:اره هیونگ،خیلی نگرانت بودم...اذیتت میکردن؟
جین لبخند ارومی زد...
جین:دیگه مهم نیس،همین که خوبم کافیه....
کوک کنار من اومد...
کوک:چطوری...
نفس عمیقی کشیدم...
نامجون:دستم درد میکنه...
جین:مرسی از همتون واسه اینکه کمک کردین...نمیدونم اگه نمیومدین چی میشد...
جیمینی خندید....
جیمین:خداروشکر که خوبی هیونگ...
جین:خوبکه سالمم...دلم واسه حرص دادنت تنگ میشد کوتوله...
جیمین جیغ کشید...
جیمین:شوگااااااااااا،یچی بگو بهش...
همه زدن زیر خنده....
کوک اروم دست تهیونگو گرفت...
کوک:این دوتا چند روزه کلی استرس کشیدن،بیاین بریم ...کلی حرف دارن با هم بزنن....راستی جینی،تبریک میگم...
و تهیونگو بیرون برد....

My special omegaWhere stories live. Discover now