پارت ۲۰(رات)

Start bij het begin
                                    

با تعجب گوشیمو جلوی صورتم گرفتم...
با صدای خنده بلندش به خودم اومدم...
شوگا:وایییی چقدر چلوندی شدی...موهای بلوندشوووو....خواب بودی تا الان؟....حتی لباستم عوض نکردی،من امگای شلخته دوست ندارما،پاشو خوشکل کن واسم....
جیمین:ازم...ناراحت نیستی؟
شوگا:معلومه که نه....میدونی،ما هر دومون به اونیکی فکر میکنیم...تو به فکر رات منی و من به فکر سلامتی تو...ناراحت نشدم،خیلی ذوق میکنم که به فکرمی....دوست دارم جیمین،خیلی زیاد....
خندیدم....
جیمین:منم دوست دارم پیشی
شوگا:پیشی؟
جیمین:شبیه گربه هایی....بهت میاد،پیشی!!!
اونم خندید....
وقتی کلی حرف زدیم،ازش خواستم برم خونم و لباسامو بیارم.....
.
.
.
.
.
سه روز بعد...

سه روز گذشته،بی حوصله روی مبل مشکی رنگ نشسته بودم و ابمیوه میخوردم....
خانم چوی پیشم نشست...
خانم چوی:جیمین...
جیمین:جانم....
خانم چوی:ارباب جوان همین الان تماس گرفتن،گفتن راه افتادن که برگردن..من باید برم...تا شب تنها میمونی.....نمیترسی؟
خندیدم...
جیمین:خانم چویییی...من کانادا تنها زندگی میکردم،از چی بترسم اخه....
دستشو توی موهام کشید:مراقب خودت باش...من مزاحمتون نمیشم...
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم...
.
.
جلوی کمد شوگا وایساده بودم و نق میزدم...
جیمین:چی بپوشمممممممم...
گشاد ترین تیشرت شوگارو برداشتم و کوتاه ترین شرتک خودمو زیرش پوشیدم...
خیلی لختم‌،هیچیمو نپوشونده...توی اینه به خودم نگاه کردم،تیشرت مشکی شوگا که برام خیلی گشاده و از یکی از شونه هام پایین افتاده...شرتک لی کوتاهم که نصف بوتم ازش بیرونه...پاهای کوتاهم لخت بود و موهای بلوندم توی صورتم ریخته بود...
خوبه ای گفتم و پایین رفتم....
خودمو رو کاناپه انداختم....
خونه تمیزه،غذاهم سفارش دادم،خودمم اماده شدم...همچی اوکیه....
روی شکم رو مبل خوابیده بودم و کانال های تلویزیون رو عوض میکردم...
با صدای زنگ در از جا پریدم...
بدو بدو سمت در رفتم،توی چشمی نگاه کردم..
درو اروم باز کردم و عقب رفتم...
تن خسته شوگا رو دیدم،اومد تو و منو کشید تو بغلش...
خندیدم و درو هل دادم تا بسته بشه،دستمو دور بدنش حلقه کردم و سرمو روی سینش گذاشتم....
شوگا:الان میتونم نفس بکشم...دوری ازت خیلی سخته،خیلی زیاد....
عطر بدنشو توی ریه هام کشیدم،بوی راتش مونده بود و معلوم بود تازه تموم شده چون خیلی کم حس میشد....
جیمین:خوش اومدی پیشی...
ازم جدا شد....
شوگا:پیشی اره؟نشونت میدم جوجه طلایی....
و دستمو گرفت و به سمت مبل کشید...
روش نشست و منو روی پاش نشوند...
پاهامو دو طرف بدنش گذاشتم و برعکس روی پاهاش نشستم،دستشو زیر تیشرتم برد و با لمس شکمم نیشخندی زد....
شوگا:شکم اوردی،ورزش کن نمیخوام چاق بشی...
ناراحت شدم...
دستشو پس زدم و سعی کردم بلند شم..
جیمین:نکن...همینه که هست،چاقم خودتی....
و لبمو برچیدم...
سرشو جلوم اورد و لبمو کوتاه بوسید....
تیشرتمو بالا زد..
پوزخند صدا دارش خجالت زدم کرد...
شوگا:اوه....چقدر بهت میاد،همیشه همیجوری لباس بپوش....
نگاهمو پایین کشیدم،شرتکم لای شیار باسنم رفته بود و تقریبا فقط عضومو پوشونده بود....
قرمز شدم....خاک تو سرم این چی بود اخه پوشیدم....
سرشو پایین کشید و جای جای شکممو بوسه زد...
شوگا:حس میکنم لبمو فشار بدم شکمت سوراخ میشه،چقدر نرمی...
جیمین:باشگاه نمیرم چند وقته،خیلی زشت شدم؟
پهلوهامو نوازش کرد و با مهربونی گفت:نه عزیزکم...اندامت خوبه،وزنت زیاد نیس.....
لب برچیدم...
جیمین:اذیتم نکن...بگی چاق شدم دیگه غذا نمیخورم تا دوباره لاغر شم...
شوگا:بیخود،مگه دست توعه؟....کاری نکن اینقدر بهت غذا بدم که نتونی از جات بلند شیا....
اومدم چیزی بگم که زنگ در خورد....
شوگا:کسی باید میومد؟
جیمین:نه....شام سفارش داده بودم...الان میرم میگیرم
بلند شدم و به طرف در رفتم که از پشت یقمو گرفت...
با همون یقه منو کشید عقب....
شوگا:نچ نچ نچ...کجا؟
جیمین:گرسنمه...برم غذارو بگیرم خب....
اشاره ای به پاهام کرد...
شوگا‌:اینجوری؟
لبخند ملیحی زدم...
جیمین‌:امممم...برو غذاهارو بگیر منم میرم شلوار بپوشم...
شوگا:نمیخواد...فقط برو بشین رو مبل تا بیام...

My special omegaWaar verhalen tot leven komen. Ontdek het nu