پارت ۱۷(با اون کسی که دوسش داری ازدواج کن)

Start from the beginning
                                    

جهیون با شیطنت پرسید:امگات یا خودت؟

تهیونگ:عههههه....اذیتم نکن....
جهیون:اذیتت نمیکنم،فقط میخوام بدونم حست چیه بهش...

تهیونگ:من....من دوسش دارم...یعنی نمیخوام از دستش بدم....

جیهون خندید...
منو تو بغلش کشید و به سمت قسمت تاریک سن برد....

لباشو بغل گوشم اورد و لب زد:فقط از رقصیدن باهاش لذت ببر تهیونگی...من مطمعنم زوج خوبی میشین....

و دستاشو از دور کمرم باز کرد و از سن پایین رفت،چند ثانیه گذاشت که دستای بزرگی دورم حلقه شده و نفسی به صورتم خورد.....
سرمو بالا اوردم و سعی کردم توی تاریکی اون فردو ببینم....سرشو پایین اورد و همینطور که خیره نگام میکرد گفت:هیچی نگو،فقط بیا از رقصیدنمون لذت ببریم ته ته....

نفسمو حبس کردم،اون...اون جونگکوک بود....امگام زوزه بلندی کشید که باعث شد کوک بخنده....

کوک:خوشحالم از اینکه امگات ازم متنفر نیست،امیدوارم خودتم منو ببخشی و به عنوان الفات قبولم کنی....الانم اگه میخوای دستتو بزار رو شونم،اگرم دوست نداری سرتو تکیه بده بهم،خودم رقصمونو هدایت میکنم....

و دوتامونو وسط سن کشید،دستای بزرگش دور کمرم بود و تکونم میداد،ترجیح دادم سرمو بزارم روی شونش...
گونه چپمو روی شونش گذشتم و دستامو دو طرف پهلوهاش بردم و به پیراهنش چنگ زدم....
حلقه دستاش دورم محکم تر شد و بوسه ای روی موهام زد...

لبخند عمیقی زدم،این همون اوج خوشبختیه مگه نه؟

داشتیم باهم تکون میخوریم و من محو صدای تپش قلبش بودم،ریتم ضربان قلبش اینقدر خوبه که دلم نمیخواد سرمو بردارم....
صدای بمشو کنار گوشم شنیدم....

کوک:همیشه فکر میکردم جفتم الفاس،میدونی....مادر من یه الفای مونثه و هرکسی که تو زندگیم دیدم الفا بوده...بچه که بودیم،جیمین و مادرش تنها امگایی بودن که من میدیدم،راستشو بخوای مادرش خیلی مهربون بود...اون روزایی که اوما میرفت شرکتش،خانم پارک برامون شیرینی میپخت و یواشکی میداد تا بخوریم،چون اگه اوما خونه بود کتکش میزد و غذاهاشو میریخت دور....خانم پارکو خیلی دوست داشتم،چون اون بیشتر از هرکسی مراقبم بود...شب هایی که والدینم میرفتن سفر کاری تا صبح پایین تختم با جیمین میخوابیدن که من نترسم...
جیمین تخت نداشت،اصلا اتاق نداشت،کلبه ته باغ رو داده بودن بهشون که اونموقع ها خیلی سوسک داشت....
واسه همین خیلی گریه میکرد که بامن رو تخت بخوابه،ولی خانم پارک میگفت اجازه ندارن و قانعش میکرد....جیمینو خیلی دوست داشتم،اون تپلی و کیوت بود،همیشه بوی بچه میداد و لپای بزرگش نمیزاشت درست کلماتو ادا کنه....

نفس عمیقی کشید و مالکانه دستاشو از بالا تا پایین کمرم کشید...
ادامه داد:یروز خونه بودم،جیمینی رفته بود خونه دوستش،توی بالکن اتاقم روی زمین نشسته بودم و منتظر بودم جیمین از در بیاد تو و برگرده....
یادمه یه مردی اومد و جیمین رو باخودش برد،نمیدونستم اون مرده کیه ولی الان مطمعنم جانگ بود...الهه ماه اون روز اونو برد بیرون از خونه....
چشم انتظار بودم که کلبه خانم پارک اتیش گرفت،انگار که منفجر شد،خیلی ترسیده بودم...
رفتم به مامانم خبر دادم ولی اون حتی از جاش بلند نشد تا بره و ببینه چخبره...
مطمعنم نگهبانا از قصد دست دست کردن تا کلبه رو خاموش کنن،و وقتی فهمیدم که خانم پارک مرده...حس کردم مادرم مرده....
خیلی گریه کردم،روزها منتظر موندم که جیمینی از در بیاد تو و برگرده خونه...ولی هیچ وقت نیومد...
از اون روز منو با این تصور بزرگ کردن که انگار جیمین و مادرش به ما بد کردن،انگار اونا بودن که مارو اذیت میکردن....مادرم بهم میگفت که خانم پارک اپا روگول زده و اونو کشته تا صاحب ثروتمون بشه...
وقتی بزرگتر شدم،دیگه دوست نداشتم جیمینو ببینم،حالم ازش بهم میخورد و فکر میکردم اون کسیه که بابامو ازم گرفته....

My special omegaWhere stories live. Discover now